بلقيس، نرگس و سكينه محمدي خواهران هنرمند افغان در كنار دوستانشان زينب نجفي، عاطفه رحيمي و شكيبا ذاكري، ۳۰ تابلو را در كنار هم به نمايش گذاشتند تا هم بهخودشان و هم به ديگر دختران افغان نشان بدهند كه باوجود تمام محدوديتها ميشود كاركرد و مثل خورشيد درخشيد.
از ۶ نفري كه كارهايشان ديوارهاي گالري را تزئين كرده فقط 3 نفر حضور دارند. بلقيس، عاطفه و شكيبا اما گفتوگويمان به همين 3 نفر ختم نميشود؛ چند لحظه پس از شروع گپ و گفتمان ميز پر ميشود از دخترهاي خوش اخلاقي كه به گفتوگو حس و حال متفاوتي ميدهد. حافظه و صاحبه، خواهر و دخترعموي خواهران محمدي هست، خواهر شكيبا، مادر و خواهر عاطفه و از همه مهمتر دليل اصلي اين اتفاق، مريم يگانه معلم هنر بچهها و دوست صميمياش، ما را در اين گفتوگو همراهي ميكنند.
از مريم، معلم هنر بچهها ميپرسيم چرا فكر كرديد برپا كردن نمايشگاهي از آثار دختران نوجوان افغان براي مردم جذاب است؟ جواب ميدهد: «چون براي خود من جذاب بود. اين بچهها خيلي ناديده گرفته شدهاند و شايد احساس سرخوردگي بكنند و برگزاري نمايشگاهي از هموطنانشان ميتواند برايشان تا حد زيادي تأثيرگذار باشد». خيلي سريع ادامه ميدهد: «من اين تأثيرگذاري را به چشم ديدم. پيشازاين سال گذشته در فرهنگسراي ملل نمايشگاهي از خواهران محمدي برگزار كرديم؛ همان روزها خيلي از دختران نوجوان افغانستاني به انجام كارهاي هنري بهصورت جدي و حرفهاي علاقهمند شدند».
- حالا رساتر ميگويم كه افغانم
اگر قبل از ديدن بچهها نميدانستيم افغان هستند، نميتوانستيم حتي حدس بزنيم كه اين بچهها مليتي متفاوت از ما دارند. به همين دليل ميپرسيم تابهحال شده اينكه افغان هستيد را از كسي پنهان كنيد؟ عاطفه كه تا حالا ساكت نشسته، ميگويد: «ابتدايي در مدرسهاي درس ميخواندم كه مادرهاي دانشآموزان تبعيض زيادي بين دانشآموزان افغان و دانشآموزان ايراني ميگذاشتند. مادر يكي از بچهها وقتي فهميده بود من افغان هستم ديگر اجازه نداد بچهاش با من حتي حرف بزند. همين اتفاق باعث شد كه من در دورههاي بعدي تحصيلم افغان بودن خودم را پنهان كنم. اما مدرسهام كه عوض شد و بزرگتر كه شدم، انگار كمكم شخصيت خودم را پيدا كردم و ديگر افغانستاني بودنم را پنهان نكردم. فهميدم اين ننگ من نيست افتخارم است. بهخاطر همين خيلي راحتتر با اين قضيه كنار آمدم و حالا با صداي رساتري ميگويم افغانم».
بلقيس سؤال را جور ديگري جواب ميدهد: «من هم تابهحال از كسي مخفي نكردهام، البته شايد اينكه من بيشتر از بقيه بچهها به افغانها شبيه هستم دليل اين اتفاق بوده؛ از دوستانم هم برخورد بدي نديدم. درست است كه گاهي حرفها و كنايههايي را ميشنوم كه ممكن است ناراحتم كند اما انگار كه ديگر واكسينه شدهام و از شنيدن بعضي از حرفها تعجب نميكنم».
حافظه اما خاطرهاي تلخ از اين موضوع دارد، ميگويد: «همين ديروز با بچهها در پارك نشسته بوديم كه پسربچهاي به ما نزديك شد و بلند گفت نگاه كنيد افغانيها هم آمدهاند پارك!»
بچهها دستهجمعي شروع ميكنند به خنديدن كه عاطفه ميگويد: «اصلا اينكه به ما ميگويند افغاني اشتباه است؛ افغاني واحد پول ماست به ما بايد بگويند افغان يا افغانستاني».
مريم ميگويد:«حتي عدهاي ميگويند كرهاي!» صداي خنده بچهها بالاتر ميرود كه بلقيس دليل اين خنده را برايم توضيح ميدهد: «به زينب گفته بودند. يك روز توي اتوبوس نشسته بوده كه يك خانمي نزديكش ميشود و شروع ميكند به انگليسي حرف زدن، از زينب ميپرسد شما كرهاي هستيد؟ ميتوانيد فارسي صحبت كنيد؟»
شكيبا با خنده حرف بلقيس را ادامه ميدهد: «اگر از من بپرسند قايم نميكنم. البته براي خودم هم جالب بود كه بعضي از دوستانم بعد از برگزاري اين نمايشگاه فهميدند كه من افغانستاني هستم اما باور كنيد من تلاشي براي پنهان كردن اين موضوع نكردهام».
- كمي از خاك افغانستان برايم بياور!
تعداد زيادي از بچههاي افغان در ايران به دنيا آمدهاند و اصلا افغانستان را نديدهاند. بلقيس ميگويد: «من 3سالم بود كه به ايران آمدم ولي هيچچيزي از افغانستان به ياد ندارم». شكيبا و خواهرش هم در ايران به دنيا آمدهاند و افغانستان را نديدهاند!
عاطفه هم جواب ميدهد: «مادرم من را 2 ماهه باردار بود كه به ايران آمديم و من در خاك كشور شما به دنيا آمدم. افغانستان را نديدهام و اتفاقاً هركسي از افغانستان ميآيد خواهش ميكنم كه كمي از خاك افغانستان را برايم بياورد ولي هيچكس به خواسته من توجهي نميكند».
مادرش اما به عاطفه يادآوري ميكند؛ «يك بار به برادرم گفتم هر جوري شده كمي از خاك افغانستان را بياورد. اتفاقا برادرم هم با جيبهايي پر از خاك به ديدن ما آمد. عاطفه چند سالي اين خاكها را پيش خودش نگه داشت».
- چند مترمكعب عشق
يكي از تأثيرگذارترين اتفاقات زندگيشان در سالهاي اخير ديدن فيلم سينمايي «چند مترمكعب عشق» است كه همهشان فيلم را ديدهاند و حال خوبي هم از ديدن آن به آنها دست داده، اما نميدانستند كه سازندگان اين فيلم «جمشيد و نويد محمودي» مثل خودشان افغان هستند.
خانم معلم ميگويد: «آنقدر اين احساس كه نميتوانند رشد كنند در اين بچهها زياد است كه حتي باورشان نميشود بتوانند گالري بگذارند چه برسد به اينكه بخواهند فيلم بسازند».
عاطفه ميگويد:«خب ما هميشه تبعيض ديدهايم، به همين دليل هم سخت باور ميكنيم. مثلاً خود من 4سال از درس خواندن محروم شدم. قبلا ما كارتهاي آمايش اقامت مشهد را داشتيم ولي ما انتقالي گرفتيم و آمديم كرج. من 7 سالم بود دقيقا به سني رسيده بودم كه بروم مدرسه اما بهخاطر اقامت مشهد من نميتوانستم ثبتنام كنم. خلاصه اينكه هيچ كدام از مدارس من را ثبتنام نميكردند. بعد از چند سال پاسپورتهاي جديد كه آمد 6ماه ما دوندگي كرديم تا آخر مدرسه ثبتنام كرديم. كلاس اول را بابا به ما تدريس كرد و از كلاس دوم رفتيم نشستيم سر كلاس».
خواهر شكيبا هم دل پري دارد ميگويد: «من هم از اين تبعيضها كم نديدم. من در مسابقات احكام در مدرسه و استان مقام آوردم اما بهخاطر اينكه تابعيت ايراني نداشتم نتوانستم توي مسابقات استاني شركت كنم. البته موضوع به همينجا هم ختم نميشود. من عكاسي را خيلي دوست دارم و ميخواستم در يك آموزشگاه آزاد ثبتنام كنم؛ شهريه براي من تبعه خارجي 2 برابر بود».
حافظه ميگويد: «بعضي از بيمارستانها و پزشكها هم هستند كه بيمار افغانستاني را پذيرش نميكنند؛ درهرحال ما شهروند درجهدو بهحساب ميآييم».
عاطفه البته حرفهايي درباره خوبي ايرانيها دارد. ميگويد: «خيلي بد است كه ما هميشه وقتي ميخواهيم حرفي بزنيم فقط بديها را ميگوييم. فكر ميكنم به اين خاطر است كه بديها بيشتر در ياد و خاطر آدمها ميماند. ايران مردمان خيلي خوبي دارد كه ديدشان نسبت به ما فوقالعاده است و بايد اينها را هم گفت».
شكيبا ميگويد: «اينكه همزبانيم خيلي خوب است، هممرزيم و كشور ما از كشور شما خيلي دور نيست و مهمتر از آن دينمان هم مشترك است».
بلقيس هم ميگويد: «ايران نسبت به كشور خودمان پيشرفتهتر است. من در ولايت دايكوندي به دنيا آمدهام و اگر آنجا مانده بودم به اين دليل كه مدرسهاي در آن ولايت وجود نداشت احتمالا نميتوانستم درس بخوانم».
عاطفه اضافه ميكند: «نگاه سنتي به زن، اينكه نبايد كار بكند، درس بخواند و حتي نفس بكشد هنوز هم در بعضي نقاط افغانستان وجود دارد. ما با همه سختيهايي كه اينجا ميكشيم بهاحتمال قريب به يقين، اينجا جا براي پيشرفت بيش از افغانستان داريم».
- دوستان ايراني ما!
دختران افغان دوستان ايراني زيادي دارند. شكيبا ميگويد: «همه دوستان صميميمان ايراني هستند! بهتر است بپرسيد اصلاً دوست افغان داريد؟»
بلقيس درباره بيشترين خواسته دوستان ايراني از آنها ميگويد: «از ما ميخواهند افغاني صحبت كنيم». همه بچهها با خنده تأييد ميكنند. مامان عاطفه ميگويد: «عاطفه كاملاً بلد است پشتو صحبت كند». بقيه بچهها اما بلد نيستند. شكيبا هم ميگويد: «پدرم يك شعر زيباي افغان به من ياد داده بود اما حالا تنها يك بيتش را بلدم».
- جغرافياي افغانستان را ما درس داديم
ميگوييم توي كتابهاي درسي دورههاي مختلف، شعر از شاعران افغان زياد است از سلمان هراتي گرفته تا محمدابراهيم صبا و محمدكاظم كاظمي؛ وقتي به اين شعرها برخورد ميكرديد چه احساسي داشتيد؟ شما از روي اين درسها ميخوانيد؟ بلقيس ميگويد: «خيلي خوب بود. تو كتابهاي ما از همه شاعران دنيا شعر بود و وقتي شعري از شاعر افغان ديديم ديگر آماده شديم كه ما از روي آن بخوانيم. بله چه دوره راهنمايي و چه دوره دبيرستان شعرهاي شعراي افغان را من خواندم». البته حين خواندن شعر هم احساس عجيبي به بچهها دست ميدهد شكيبا ميگويد: «من وقت خواندن گريهام گرفته بود».
عاطفه اما ادبيات را خيلي دوست ندارد. جغرافياي افغانستان بيشتر سر كيفش ميآورد، ميگويد: «درسمان به جغرافياي افغانستان كه رسيد، خودم به معلممان گفتم، اين قسمت را من درس ميدهم. رفتم خانه و پاورپوينت درست كردم و كنفرانس دادم. تازه بخشهايي را هم به پشتو ميگفتم. بعد از تمام شدن درس هم دويدم خانه و زدم زير گريه».
شكيبا هم خاطره شبيه به همين دارد، ميگويد: «جغرافيا كلاس پنجم بود، فكر ميكنم كه درس آشنايي با افغانستان را داشتيم. من هم نقشه افغانستان را خريدم و زدم به تخته و با همه وجودم تدريس كردم».
شغلهايي هم كه دختران افغان در آينده ميخواهند انتخاب كنند جالب است. بلقيس ميگويد: «در كنار نقاشي دوست دارم عكاسي كنم، البته ما نميتوانيم بهجز رشتههاي نظري رشته ديگري در دبيرستان بخوانيم و بزرگتر كه شديم هم در رشتههاي هنر نميتوانيم ادامه تحصيل بدهيم، اما خب زندگي هرروز دارد بهتر ميشود؛ شايد تا آن روز اين محدوديتها براي ما برداشته بشود». عاطفه هم خيلي جدي دوست دارد كامپيوتر بخواند، شكيبا اما دوست دارد دندانپزشك بشود. ميگويد: «شايد سالها بعد درباره دختر افغاني شنيديد كه دندانپزشك است».