خواهربزرگه با موبایلش حرف میزد، حتی وقتی مرا به مدرسه میبرد. خواهرکوچکه خودش به مدرسه میرفت. توی خانه هم یا سربهسر داداشکوچکه میگذاشت یا به مامان كمك ميكرد.
پدربزرگ به میدان سر خیابان میرفت و بعضی وقتها مرا هم با خودش میبرد. مادربزرگ دستکشهایی میبافت که جای انگشت نداشت.
مامان هم به کوچه میرفت و وقتی برمیگشت به اندازهي صدتا کتاب قصه، داستانهایی از سبزیفروش و بقال و وانتیها تعریف میکرد.
بابا هم به قول خودش از بوق سگ میرفت بیرون و میگفت همهی روز را سگدو میزند و باز شب بوق سگ برمیگردد و راستش من وسط این دو بوق سگ، یک کمی هم از سگ میترسیدم!
همهچیز همينطور بود تا آنروز که آن قطرهي آب ناگهان از سقف طبقهي بالا چکید توی هال آپارتمان ما! كسي متوجه قطرهي اول نشد.
اما نمیدانم چندمی بود که مامان گفت: «خاک بر سرم، داره از سقف آب میچکه.» بعد تشت بزرگ را گذاشت زیر جايي كه آب ميچکید و با عجله رفت بیرون.
نمیدانم چهقدر طول کشید که با پدربزرگ برگشت و من وقتی متوجه شدم که مامان داد زد: «خاک بر سرم! کی این مصیبت را گذاشت توی تشت؟!» بعد دیدیم که داداشکوچکه رفته توی تشت و با خوشحالی چكههاي آب را روی موهایش پخش میکرد. مامان داداشکوچکه را بلند کرد و گذاشت توی حمام.
از آن روز جنگ و دعوا شروع شد. پدربزرگ آستینها را بالا زد و رفت پشت در طبقهي سوم. بعد بوق سگ که بابا آمد، کتش را دوباره پوشید و رفت بالا و بعد نفسزنان آمد پایین.
بعد آقای نکویی از طبقهي سوم آمد خانهي ما؛ آن هم درست وقتی که داداشکوچکه باز رفته بود توی تشت و مامان باز هر چه خاک دنیا بود ريخته بود بر سر خودش، و داداشکوچکه را جلوی آقای نکویی از توی تشت برداشت و آبچکان گذاشت توی حمام.
آقای نکویی سقف را نگاه کرد و چند قطره را با دقت دنبال کرد. وقتي رفت، بابا گفت: «خانم، این تشت اندازهي دریاچهي گاوخونیه. یه چیز کوچيکتر میذاشتی.»
مامان گفت: «پلاستیکفروشی که ندارم. چي میذاشتم؟ قطرهي آب که عقل نداره راست بچکه توی لیوان!»
چند روزی بود که دیگر همهمان هم به آن قطرههای بیعقل عادت کرده بودیم و هم به آن تشت بزرگ و تا آنموقع بیش از 10 بار هم داداشکوچکه از فرصت استفاده کرده بود و رفته بود توی آن تشت.
آنشب در تمام مدتی که شام میخوردیم بابا ساکت و آرام بود و چیزی نگفت. بعد بلند شد در هال دوری زد و گفت: «اینها خیلی بیتوجهان. دیگه دارن اون روی سگ من رو بالا میآرن!»
خب، وقتی بابای آدم بوق سگ برود و تمام روز سگدو بزند و شب بوق سگ برگردد، و از همهي اینها گذشته، ناگهان آنروی سگش بالا بیايد، باید هم بچهاش از این همه سگ دوروبرش بترسد!
به مامان گفتم: «اون روی سگ چیه؟»
مامان گفت: «تو هم وقت گیر آوردی؟ اصلاً فکر درس و مدرسهت هستی؟»
فردای آنروز باز آقای نکویی آمد و بهدقت سقف را نگاه کرد. مادربزرگ هم خانهي ما بود. او جلوی مادربزرگ تعظیم کرد و گفت: «مادر، بهخدا خیلی دستم تنگه. بااینحال، قرار بود دیروز بیان تعمیر کنن، ولی نیومدن.»
آنشب، وقتی بابا آمد، یکراست رفت کنار تشت. داداشکوچکه بغل خواهربزرگه بود. همه دور تشت جمع شدیم. بابا کتش را درآورد و گفت: «دیگه اون روی سگ من رو داره بالا میآره.»
بهدقت بابا را نگاه کردم. رويش مثل روی سگ نبود. مثل بابای خودمان بود. به مامان گفتم: «روی سگ چیه؟» مامان عصبانی بود و گفت: «آخرش من رو با این سؤالها جونبهسر میکنی.»
مادربزرگ گفت: «حالا این چند قطره که چیزی نیست. آقاي نكويي میگفت دستش تنگه. به آدم فشار بیاری، اون روی سگش بالا میآد، اونوقت شما همسایهها میپرید به هم.»
حالا ديگر بیشتر میترسیدم. داشت آن روی سگ همه بالامیآمد. بابا گفت: «یک چیزی هم بدهکار شدیم. حالا به جای اینکه اون روی سگ ما بالا بیاد، روی سگ اونها بالا میآد.»
آنشب وقتی تلویزیون کشوری را نشان میداد که خانههایش تا سقف رفته بود زیر آب، مادربزرگ گفت: «ببینید، به این میگن آب؛ نه این چند قطره که میچکه توی تشت ما.» من همان وقت دوتا سگ هم دیدم که کنار پشتبام آن خانه در آب شنا میکردند.
***
مامان گفت: «برو از انباری یه شیشه آبغوره بیار.»
من کشتهمردهي اینجور کارها بودم. ولی آنروز از آن همه سگ، که قرار بود به ما هجوم بیاورند، میترسیدم. گفتم: «درس دارم!»
مامان با تعجب نگاهم کرد و گفت: «چه عجب درس داری! برو زود برگرد. میترسم این مصیبت باز بره توی تشت!»
داشتم در انباری را باز میکردم و دستم میلرزید که ناگهان صدای آقای نکویی را شنیدم. برگشتم. مثل ستون بالای سرم ایستاده بود. میترسیدم به صورتش نگاه کنم.
بعد شنیدم که میگفت: «بده من عزیزم. سلام، خوبی؟ بده من قفل رو برات باز کنم.» بعد در انباری را باز کرد و گفت: «خب، چه کار داشتی؟»
گفتم: «آبغوره!»
آقای نکویی خم شد و کلید برق را زد و گفت: «اوه! چهقدر آبغوره! خوشبهحال شما!» در تمام این مدت میترسیدم صورت آقای نکویی را نگاه کنم. بعد او در را بست و قفلش کرد و گفت: «خب، بریم عزیزم.»
دم در آپارتمان شیشهي آبغوره را به من داد. وقتی مامان در را باز کرد، من با عجله خودم را توي آپارتمان انداختم و در را بستم.
مامان گفت: «چرا نفسنفس میزنی؟» بعد چند ضربه به در خورد. مامان به هال رفته بود و از آنجا گفت: «ببین کیه؟»
در را باز کردم. آقای نکویی جلوی در ایستاده بود و چنان لبخند میزد که چشمهایش تنگ شده بود. من بهدقت به صورتش نگاه کردم. روی سگش هنوز بالا نیامده بود! بعد دستش را جلو آورد وگفت: «بیا عزیزم. کلید انباری یادت رفت.»
در را که بستم، مامان گفت: «چي میخواست؟»
گفتم: «کلید انباری رو آورده بود.»
گفت: «کلید انباری ما دست اون چيكار میکرد؟»
گفتم: «در رو برام باز کرد و شیشهي آبغوره رو آورد بالا.»
مامان گفت: «تشکر کردی؟» گفتم: «نه، میترسیدم.»
گفت: « مگه چي گفت؟»
گفتم: «هیچی.»
گفت: «پس از چی میترسیدی؟»
گفتم: «از روی سگش؛ که روی سگش بالا بیاد!»
مامان گفت: «مگه آدم روی سگ داره؟»
گفتم: «شما میگفتین، بابا گفت روی سگش بالا میآد، مامانبزرگ هم گفت روی سگ آقای نکویی هم بالا میآد آنوقت با بابا میپرن به هم!» مامان روی صندلی نشست.
بعد با دقت نگاهم کرد و گفت: «باشه، باشه. من برات توضیح میدم. ببین...» بعد ناگهان صدای خواهربزرگه را شنیدم که داد میزد: «کی این ورپریده رو باز ول کرده رفته توی تشت؟!»
مامان كه داشت داداشکوچکه را میبرد طرف حمام نگاهم کرد و گفت: «ببین، نترس. بذار این مصیبت رو تمیز کنم، بعد برات میگم. این ورپریده آخر اون روی سگ من رو هم بالا میآره. فهمیدی؟ عاجز شدم از دست این تشت و این نیموجبی.»
بعد در حمام را بست، ولی صدايش را میشنیدم که میگفت: «بابات که کاری ازش برنمیآد. مردها الکی میگن که روی سگشون بالا میآد.
اونوقت پز میدن که اگه اینطوری بشه، اگه اونطوری بشه، اون روی سگشون بالا میآد و میزنن همدیگه رو لتوپار میکنن. الکیه. حَرفه. میگه اگه عصبانی بشم چه کارها که نمیکنم.
الآن یه هفته است که سقف چکه میکنه. همهش فیلمه. میخوان روی سگ من رو بالا بیارن؛ که برم در خونهي عشرتخانم، خونه رو روی سرش خراب کنم.»
بعد در حمام را باز کرد و از حمام بيرون آمد. داداشکوچکه را هم مثل تولهپاندا از پشتش گرفته بود. داداشکوچکه میخندید. مامان گفت: «فهمیدی چی گفتم؟»
گفتم: «چی رو فهمیدم؟»
گفت: «روی سگ دیگه! روی سگ! اون روی سگ بابات که قراره دربیاد و بره آدم رو لتوپار کنه! که ما ندیدیم، هی برای ما قمپز میآد، حالا فهمیدی؟!»
گفتم: «نه.»
گفت: «حالا بهت میگم. بذار پام رو خشک کنم.»
راستش حالا بیشتر میترسیدم که آن روی سگ مامان هم دربیايد، برود عشرتخانم را لتوپار کند!