خيلي هم هوا كثيف نبود اما انگار حوصلهمان سر رفته بود. رفتيم خانه مامان. مامان دوباره شروع كرده به پرورش گل و گياه. حياط خانه را دوباره پر كرده از گلدان. قبلا هم گلهاي زيادي توي حياط داشت اما بعد كه كمردردش شديد شد و دكتر دستور داد ديگر جسم سنگين بلند نكند، راضي شد گلها را بدهد به فاميل و همسايه. حالا كه حال كمرش بهتر شده و درد كمكم از تنش بيرون رفته، دوباره حياط را كرده گلستان. با آيدا كه وارد خانه شديم، تعجب كرديم، شعر ناظم حكمت خودش آمده بود نوك زبانم: «اين همه رنگ از كجا آوردهاي تا بشكوفي؟» بين گلها قدم زديم، گاهي خم شديم و گلي را بو كرديم. مامان هميشه ميخندد. گاهي كه خسته است و رمق كمتري دارد هم ميتوان لبخند را احساس كرد.
خانه ما ويلايي نيست، آپارتمان كوچكي است ميان انبوه ساختمانهاي چند طبقه تهران بزرگ. بالكن خانه ما آنقدر كوچك است كه تنها ميتوان چند وسيله را در آن قرار داد. از خانه مامان كه برگشتيم، آيدا شروع كرد به مرتبكردن بالكن. مقداري خرت و پرت اضافه را جمع كرد و گفت: «اينها رو نميخوام، بندازيم دور». گفتم: «خانم اون سطل يه روز به كارمون مياد. نندازش دور». گفت: «ميذارمش يه گوشه ديگه خونه. اما الان اندازه 2 تا گلدون جا داريم تو بالكن».
عصر همان روز لباس پوشيديم و رفتيم گلفروشي. مرد و زن گلفروش، زن و شوهرند. گفتند پشت گلفروشيشان باغ كوچكي دارند كه آنجا گل پرورش ميدهند. از مسيرهاي كوچك بين رديفهاي گل كه رد ميشديم، آقاي گلفروش گفت: «ما اهل گل و گياه نبوديم. پولي جمع كرده بوديم كه بزنيم به يك كاري. حتي مغازه هم تهيه كرده بوديم، خواستيم براي مغازهمان گلدان گلي بخريم كه رفتيم به يك مركز پرورش گياه. توي همان مركز پرورش گياه، نظرمان عوض شد. به همسرم نگاه كردم و ناگهان هر دو گفتيم: گلفروشي». مغازه را پس داده بودند و گلفروشي راه انداخته بودند. ميگفتند كارشان خيلي سخت است. ميگفت: «زيبا نگهداشتن گلها خيلي زحمت دارد».
آيدا در بالكن را باز كرده بود و داشت به شمعدانيها آب ميداد. عطرشان پيچيد توي خانه. گفتم: «آيدا در بالكن رو باز بذار».