خانه فیروزه‌ای > یاسمن رضائیان: چشم‌هایم را بستم و زیر لب دلتنگی‌ام را زمزمه کردم. خواستم به میهمانی جاده‌ی جمکران دعوتم کنید. خواستم مرا به برهنگی پاهایم، به انتظار چشم‌هایم و به سبز شدن جانم برسانید.

هوای هر لحظه‌ی سرایتان هوای سه‌شنبه‌هاست. غربت غروب جمعه، شما را و ياد شما را در ذهنمان زنده مي‌كند تا براي آمدن شما، دو رکعت نماز بخوانيم.

خسته بودم که آمدم، دلم هوای شما را داشت که آمدم، هوای غروب صحن مسجدتان در وجودم پیچید و مرا تا این‌جا کشاند. دو رکعت نماز خواندم و صد بار به دلم یادآوری کردم: ایاک نعبد و ایاک نستعین.

انگار خدا به حرمت شما صد فانوس در برابرم روشن کرد. صد روشنایی شفابخش که به راه واحد، صراط مستقیم، ختم می‌شدند.

باران گرفته بود. روحم بوی نمناک ناب رحمت گرفته بود و خیره ماندم به گلدسته‌های سفید مسجدتان که حالا روشن و نوربخش بودند.

کنار گلدسته‌هایتان می‌شد ماند و شفا گرفت. خدا به حرمت شما جان انسان‌ها را شفا می‌دهد. جان‌هایی که خسته‌اند، زخم خورده‌اند، شکسته‌اند.

آمده‌ام به مهمانی. مهمانی باران و نور. باران صورتم را خیس می‌کند و روشنایی چشم‌هایم را، روشن. مرا به راه نور و باران دعوت کنید. مرا به دین خودتان فرابخوانید.

به من بگویید چه‌طور دچار می‌شوم به عشق شما؟ بگویید چه رازی در دوستي شماست که دلم پایبند می‌شود و آرام می‌گیرد؟ مرا به عشق دعوت کنید. کنار قلبم یک شاخه گل نرگس بگذارید تا آرام شود.

برایم اجابت را تعبیر کنید. به من نشان بدهید معجزه‌ی آمدنتان را. دلم می‌خواهد لحظه‌ی آمدن، در خیل پیشوازانتان باشم.

در برابر انتظار ایستاده‌ام. از پنجره‌های شهر گلباران را تماشا می‌کنم. این زیباترین تصویر ذهنی من است هنگامی که رو به گنبد مسجدتان ایستاده‌ام.

 

 

به دلم افتاده بود می‌آیم. می‌ایستم رو‌به‌روی این شکوه آسمانی و حرف‌ها و دردِ دل‌هایم سرازیر می‌شوند. به دلم افتاده بود این‌جا باران می‌بارد.

آمدم که از باران سرایتان بر جانم ببارد تا پاک شوم. آمده بودم یک بار دیگر آمدنتان را تصور کنم و بوی خوش نرگس‌های پیچیده در فضا را استشمام کنم.

هیچ چیز در هیچ جای دنیا اتفاقی نیست. آمدن من، این لحظه این‌جا بودنم، اتفاقی نیست. اگر اتفاقی بود چرا از تمام این زمین بزرگ و از تمام ساعت‌های شبانه روز، درست حالا، لحظه‌ی نزول اذان مغرب بر جان، باید در سرای شما باشم؟

چه‌قدر خوب است که هیچ چیز اتفاقی نیست. چه‌قدر خوب است که خدا حواسش به همه چیز و همه کس هست. چه‌قدر خوب است که خدا مرا با دلتنگی عجیب و دل‌دل کردن جانم به این‌جا رساند.

حالم خوب است. از لحظه‌ای که عطر گنبد مسجدتان به مشامم رسید بغضم شفا پیدا کرد. می‌بینید؟ من لبخند می‌زنم. آبی شده‌ام؛ همرنگ سرای شما.

رو به قبله ایستاده‌ام. رو به سمتی که عطر ظهور از آن خواهد رسید. چشم‌هایم را بسته‌ام و زیر لب چیزی می‌گویم. چیزی شبیه به العجل.

ذکر انتظار ناخودآگاه بر لبم می‌نشیند و تکرار می‌شود. بی‌شک این ذکر، خبری در راه دارد و تا رسیدن به سر منزل مقصود بر لبانم خواهد چرخید.

من در ذات این ذکر یک چشمه پیدا کرده‌ام. چشمه‌ای که به دریایی با شکوه می‌ریزد و آن دریای هدایت است. ماهیان این دریا نشانی شما را خوب می‌دانند. همه‌شان نام شما را درک کرده‌اند. از شکوه شما اشک شوق می‌ریزند و دریا وسیع‌تر می‌شود. آبِ حیات ماهیان، نام والای شماست. امید دارم روزی به این دریا راه پیدا کنم.

پیامبر(ص) گفته بود شما می‌آیید. امامان(ع) وعده دادند که می‌آیید. عصر جمعه، گل‌های نرگس و ذات انتظار، همه گفتند شما می‌آیید. سلامم را به بال کبوترهای دعای عهد بسته‌ام تا برایتان بیاورند. از چشمه‌ی زیارت آلِ یاسین آب حیات برداشته‌ام و خواب سفر به شام و حجاز دیده‌ام.

صلوات‌های عصر جمعه به آخر رسید. غروب از پنجره خودش را بالا کشید. یک بار دیگر تسبیح می‌گردانم. دوباره ذکر می‌گویم. از گردش دانه‌های تسبیح تا اجابت، راه زیادی نیست.

دوباره به آغوش دعای عهد پناه خواهم برد و «خدای مشرق و مغرب، خدای دریاها و خشکی‌ها» را صدا خواهم کرد تا شما را به بی‌کسی‌های ما برساند.

دعا به پایانش خواهد رسید و روزی هم انتظار: «العجل العجل یا مولای یا صاحب الزمان»؛ روزی معجزه می‌شود و می‌آیید. می‌دانم...