اینبار برایم یک جفت از آن کفشهای ورزشی حبابدار آورده بود (از همانها که آن پسر خوشتیپه توی فیلم آگهیاش پوشیده و پریده به ابرها رسیده) و یک کاپشن چهارخانه، باز هم شبیه کاپشن همان پسره.
از خوشحالی خوابم نمیبرد که زودتر صبح بشود و کفش و کاپشنم را بپوشم بروم مدرسه.
صبح خیلی زود بیدار شدم و میخواستم بروم دوش بگیرم. مامان که مرا دید گفت: «خورشید از کدوم طرف در اومده كه آقاپیمان ما کلهي سحر از خواب پاشده!»
زیر دوش زده بودم زیر آواز که مامان از لای در حمام گفت: «پیمان... همه خوابن. یواشتر!»
دیگر آواز نخواندم، اما یک کمی آهسته سوت زدم.
حالا بابا بیدار شده بود. مرا که دید گفت: «بهبه! آقاپیمان سحرخیز. حالا که سحرخیز شدی، یه روز با هم بریم کلهپاچه بزنیم.»
من با او سلام و علیک کردم و گفتم: «باشه باباجون.» و پریدم تو اتاقم.
جلوی آینه ایستاده بودم و از تماشای خودم سیر نمیشدم. میتوانم بگویم از پسرهي توی فیلم آگهی هم خوشتیپتر شده بودم.
هنوز برای مدرسه رفتن زود بود. جلوی آینه میرفتم و از هرطرف خودم را تماشا میکردم.
مریم سرش را از لای در آورد تو و گفت: «داداش، چهقدر خوشتیپ شدی!»
بعضی وقتها اصلاً حوصلهي مریم را ندارم. اگر بهش رو بدهم، همینطوری حرف میزند و سر آدم را میخورد. دستبهسرش کردم و باز هم خودم را در آینه نگاه کردم. حرف نداشتم!
کمی زودتر از همیشه راه افتادم بروم مدرسه. دلم مثل سیر و سرکه میجوشید.
همهجا پر از کلاغهای گرسنه بود. مواظب بودم از زیرشان رد نشوم که مبادا روی لباسهایم کثافتکاری بکنند. یک بار چنین کاری کرده بودند.
درست است كه خیلی ناراحت شدم، اما لباسهایم کهنه بود و سوغاتی خاله نبود که!
از در مدرسه که وارد شدم تک و توک بچههايی که آمده بودند برگشتند نگاهم کردند. اما من نایستادم با کسی حرف بزنم تا تیپم خراب نشود.
رفتم سر کلاس. هنوز هیچکس نیامده بود. از این طرف کلاس تا آن طرف راه میرفتم. راستی که کفشهایم حس ابری داشت. یعنی آدم حس میکرد راستراستی میتواند تا ابرها بالا بپرد.
بچهها کمکم از راه میرسیدند و هرکدام چیزی دربارهي تیپزدن من میگفتند، به جز مولايی که چهار ماه بود با هم قهر بودیم.
فارسی داشتیم. یکمرتبه دیدم یادم رفته مطلب خواندنی بیاورم. همیشه آخر زنگها مطالبی که بریدهي روزنامه بود با خودمان میآوردیم و سر کلاس میخواندیم.
دو سه نفر مطلبهایشان را خواندند. اصلاً فکر نمیکردم مرا صدا کند. راستش تو رؤیا رفته بودم. سوار یک ماشین کورسی مدل بالا بودم و تو بزرگراه، تند به طرف غروب خورشید میرفتم.
بعد جلوی یک کافه کنار دریا ایستادم و رفتم توی کافه. همه مرا نگاه میکردند. نشستم و تازه یک نوشیدنی پر از یخ سفارش داده بودم، درست مثل توی فیلم آگهی، که آقای بهبهانی صدایم کرد.
هول شده بودم و نمیدانستم چه کار کنم. مرتضوی مطلب خودش را سُر داد جلویم.
راستش هنوز از رؤیا بیرون نیامده بودم. یک چیزهايی خواندم و خودم هم درست نفهمیدم چی میخواندم. یکمرتبه کلاس از خنده منفجر شد. چی شده بود؟ مرتضوی داشت با آرنجش میزد به من. اما من نمیفهمیدم.
آقای بهبهانی گفت: «دوباره بخون.»
سعی کردم حواسم را جمع کنم. خواندم: «قورباغه یک جانور دوزیست است و در واقع دو زندگی دارد.»
این بار کسی بلند نخندید. اما صداهای زیرزیرکی را میشنیدم که میگفتند «دوزندگی قورباغه، همهگونه سفارش پذیرفته میشود.»
«دوزندگی قورباغهي طلايی در خدمت شما برای دوخت کت و شلوار»
زیرزیرکی میخندیدند. بقیهي متن را هم خواندم. زنگ خورد. گیج مانده بودم که چرا آنطوری خوانده بودم، اما کار از کار گذشته بود. بچهها دورم جمع شده بودند و مسخرهبازی در میآوردند.
هرکاری میکردم نمیتوانستم از وسطشان فرار کنم. آنقدر قورقور کردند و حرفهای بیخودی زدند و خندیدند که کلافه شدم. همان وسط، کلافه ایستاده بودم. آخر خودشان خسته شدند و ولم کردند.
نزدیک در مدرسه داشتم یک نفس راحت میکشیدم که مولايی یکهو از پشت درخت پرید بیرون و گفت: «قورقور آقای دوزنده، یک کت سفارش دارم.» و همینطور قورقور کرد تا مجبور شدم باهاش دستبهیقه بشوم.
وقتی داشتم برمیگشتم خانه یک گوشهي کاپشنم پاره شده بود و مولايی کفشهایم را لگد کرده بود.
میخواستم زودتر برسم خانه و صاف بروم توی اتاقم.
تصويرگري: فرينا فاضلزاد