البته بد هم نيستند با آن نقطههايي كه مثل اسمارتيز، شادي بخش هستند؛ ولي منظورمان از سرهم بندي چندتا «پ» و «چ» اين بود كه لطفاً پچپچ نكنيد. با صداي بلند دربارهي آدمهايي كه دوستشان داريد، يا حتي نداريد حرف بزنيد.
اينروزها كافه شده پر از پچپچ. حتي مگسها هم به جاي وزوز پچپچ ميكنند. آقا بسه تورو خدا. تاريخ نشان داده تمام پيچها با پچپچها شروع ميشوند. پس، براي جلوگيري از هرگونه پيچ، مكن پچ!
- نكتههاى كليدى از فرى كليدساز
فريكليدساز يك عالم گنج دارد. يك عالم نكته و پند و اندرز. ما براي اينكه دچار سَرخوردگي و سُرخوردگي نشود چند تا از نكتههاي كليدياش را انتخاب كرديم و اينجا مينويسيم.
کی میگه صفر ارزش نداره؟ خوبم داره. مهم اینه که کجا بشینه، این ور عدد موردنظر یا اونورش.
کی میگه ازدواجکردن بده؟ بستگی داره با کی ازدواج کنی، چهطور ازدواج کنی؟ کجا ازدواج کنی، واسهي چی ازدواج کنی، اصلاً چرا ازدواج کنی؟ مگر حالت بده که میخوای ازدواج کنی؟ ولي از شوخي گذشته بايد با چشم و گوش باز ازدواج كني.
کی میگه درسخوندن بده؟ خیلی هم خوبه. رانندهی ادارهی بابام خیلی میل پیشرفت داشت. درس خوند و در عرض یه سال فوقلیسانس گرفت. الآنم داره امتحان دکترا میده. حالا شده مدیر بابام. خیلی درس خونده و پیشرفتش عالی بوده. درحال حاضر بابام واسهی ایشون چايی میریزه و جلوش دولا و راست میشه.
کی میگه مسواکزدن خوبه؟ عموی من نه تو بچگی مسواک زد، نه تو نوجوانی، نه جوانی. الآن یک دست دندون مصنوعی انداخته توی دهنش عینهو مرواریدی که تازه از صدف بیرون آورده باشن. فقط باید مواظب عطسهکردنش باشه. دیروز که عطسه کرد، دندونش رو روی پشتبوم همسایه پیدا کردیم.
- نيش و نوش
هنوز از «پ» و «چ» خارج نشدهايم كه اين شاعرجان «گيسپريش» به ما گير داد كه شعرش را در كافه بخوانيم. شعري كه پر از «چ» است. يعني پر از چرخ است. آن هم چرخ گردون. واقعاً كه با اين شعرش آبروي شاعران را برده. طفلكي باباطاهر كه شعرش را به او قرض داده.
چرخ گردون
اگر دستم رسد بر چرخ گردون
همی پرسم که این چین است و آن چون
یکی را دادهای کباب بریون
یکی را کردهای کباب بریون
*
اگر دستم رسد بر چرخ گردون
بشویم دست خود با آب و صابون
به دست عدهای نااهل و جاهل
شده آلوده و کثیف و داغون
*
اگر دستم رسد بر چرخ گردون
بگیرم ترمزش را از دل و جون
خلالش میکشم با نخ دندون
فدایش میشوم، کی بهتر از اون
*
اگر دستم رسد بر چرخ گردون
بچرخم دور لیلی مثل مجنون
اگر چرخید، میچرخم به دورش
اگر نه، میگریزم به بیابون
«شاعرجان گيسپريش»
- خاطرات يك چوپان خوش خيال
هفتهي پيش داشتيم آشغال ميگذاشتيم توي آشغالدان خيابان كه چشممان به چيز باحالي افتاد. برداشتيمش و خوانديمش. كلي گريه كرديم و كلي هم البته خنديديم.
شما هم اگر دفترخاطرات داريد آن را معدوم نكنيد. بيندازيد توي آشغالدان خيابان كه ديگران بخوانند و خوش به حالشان شود. به هر حال ما به جزييات اين خاطرات كاري نداريم ولي كلياتش را اينجا نوشتيم كه شما هم فيض ببريد.
سال 1377- امروز داشتم گلهام را میچراندم که دوتا مهندس دیدم. داشتند با دوربین و نقشه و خودکار یک کارهایی میکردند. پرسیدم چیکار میکنید؟ گفتند. میخواهیم اینجا را آباد کنیم.
سال 1378- مهندسها دوباره آمدند. اینبار چندتا مهندس دیگر و رییس هم همراهشان بود. کلی نقشه و دوربین دیگر هم آورده بودند. پرسیدم چیکار میکنید؟ گفتند. برنامهی خيلي خوبی برای آبادی این منطقه داریم. من هم فوري گله را از آن منطقه بردم که توی برنامهشان پشكل نریزند.
سال 1380- مهندسها با چندتا رییس و مقامهای اخمالو دوباره آمدند. یکی از آنها کلنگی برداشت و زمین را کلنگ زد. همه برایش کف زدند. من نمیدانم این کلنگ فسقلي کجایش تشويق داشت آخه. از آقايي كه فیلمبرداری ميكرد پرسیدم جريان اين کلنگ چی بود؟ گفت: پروژهي بزرگراه سرتاسري. ما كه نفهمیدم چی گفت.
سال 1382- باز هم امروز مهندسها آمدند. بیابان را خطکشی کردند. گفتم چرا اینجا خط میکشید؟ گفتند بزرگراه میسازیم برایتان. زمینهایتان گران میشود. اگر جای تو بودم یک رستوران میزدم که مسافرها استراحت کنند و غذا بخورند و پولهايشان را بريزند تو جيب شما.
سال 1383- گوسفندهایم را فروختم و یک رستوران زدم. یادش بهخیر چه گوسفندهای خوبی بودند.
سال 1399- الآن آینده است. من رو به قبله خوابیدهام. الآن سالهاست که دیگر واسهی گوسفندهايم نی نزدهام. سالهاست هیچ مهندسی را ندیدم و سالهاست حتی مگس هم به رستوران بنده نیامده. سالهاست که در خبرها میشنوم بهزودی بزرگراه سرتاسري به بهرهبرداری میرسد.
سال 1495- دیروز یکی از نوههایم آمده بود به این دنیا. گفتم: بالأخره رسید؟ گفت: چی؟ گفتم: بهرهبرداری؟ گفت: برو بابا دلت خوشه.
«شنگول خنگولآبادی»
- چت و مت
وجه مشترك خانوادهها
نیشخشن: تو میدونی ننگ مایع یعنی چی؟
نیشفشن: چی؟ رنگ مايه؟
نیشخشن: نه باباجان. ننگ مایع.
نیشفشن: تا حالا نشنیدم. صابون مایع و گاز مایع شنیدم ولی ننگ مایع نه.
نیشخشن: خودم هم توش موندم. تو گوگل هم گشتم نبود.
نیشفشن: خب کجا شنیدی؟ تو كلاس شيمي؟
نیشخشن: نهخير. دیروز مامانم بهم گفت.
نیشفشن: دقيقاً چی گفت؟
نیشخشن: گفت تو ننگِ مایع خانواده هستی.
نیشفشن: ای بیسواد!
نیشخشن: خودتي. مگه چی گفتم؟
نیشفشن: اونی که مامانت گفته دقیقاً اینه: تو مایهي ننگ خانواده هستی.
نیشخشن: اه... درسته. همینه. از کجا فهمیدی؟
نیشفشن: آخه مامان منم همیشه همین رو بهم میگه.
«كافه گيلاس»
- نيشنهاد كتاب
بفرماييد آلبالو گيلاس!
كافهچي هم به آبهويج علاقه دارد، هم به آب آلبالو. براي همين كتابهايي ميخواند كه خوراكيهاي مورد علاقهاش را داشته باشد. اين بار كتابي در بساطش ديدم كه كلي حال
كردم با خواندنش. روي جلد كتاب بابابزرگي روي صندلي نشسته و مشغول خوردن آب هويج است و مگسها را ميكُشد. اسمش هم هست: «بابابزرگ آلبالو گيلاسي».
بابابزرگ آلبالوگيلاسي يك بابابزرگ مهربان و بامزه است كه دوست دارد با كارهايش همه را خوشحال كند، اما چشمهايش بفهمي نفهمي آلبالوگيلاس ميچيند. يعني ضعيف است و خوب نميبيند و با كارهايش اطرافيان را عصباني و كلافه ميكند. مثلاً به جاي ژل به موهايش چسب ميمالد!
نويسندهي اين كتاب سيد سعيد هاشمي است و تصويرگرش لاله ضيايي. مؤسسهي كتاب چرخفلك، كتاب بابابزرگ آلبالوگيلاسي را با قيمت 12هزار تومان ناقابل منتشر كرده، خيرش را ببينيد.
«خفن خوفآبادی»