تاریخ انتشار: ۱۴ خرداد ۱۳۹۵ - ۲۲:۳۲

داستان > علی احمدی: وقتی بابام کوچک بود، یک روز صبح بهاری با جوجه‌ی‌کوچولوش توی جعبه‌ی چوبی بزرگی توی اتاق، جلوی بالکن آپارتمان نشسته بود و به خورشید و پرنده‌های توی آسمان نگاه می‌کردند و نان و پنیر و پسته می‌خوردند.

ناگهان گنجشک کوچولويي که حسابی ترسیده بود، مثل تیر آمد توی بالکن و خورد به شیشه‌ی پنجره‌ي اتاق و افتاد کف بالکن. پشت سرش هم پرنده‌ی گنده‌ی سیاهي چنان با‌ سرعت خورد به شیشه که پنجره لرزید و پرنده هم افتاد کنار گنجشک‌کوچولو.

بعد هم از جایش بلند شد و پرهایش را تکان داد. بابام، که با چشم‌های ازحدقه‌درآمده و دهان باز، داشت به آن‌ها نگاه می‌کرد، یواشکی به خودش گفت: «می‌خواد بخوردش.»

بعد هم، مثل این‌که بهش برق وصل کرده باشند، جیغ زد و از جایش پرید و گفت: «می‌خواد بخوردش... می‌خوای بخوری‌ش... من نمی‌ذارم... من نمی‌ذارم.»

آن‌وقت مثل یک پلنگ گنده پرید توی بالکن و شروع كرد به جیغ‌زدن و خودش را پرت کرد روی سر پرنده‌سیاهه. پرنده‌سیاهه، که حسابی ترسیده بود، پر زد و فرار کرد و رفت.

اما طفلکی گنجشک‌کوچولو همان‌طوری وسط بالکن از حال رفته بود. بابای مهربان من، همان‌طور که جیغ می‌کشید، گنجشک‌کوچولو را برداشت و مثل گلوله‌ای که از تفنگ دربرود، رفت توی آشپزخانه.

بابام گنجشک را گذاشت روی میز و شروع کرد دور میز چرخیدن و جیغ‌زدن. مامانِ بابام که ترسیده بود، بابام را گرفت و گفت: «این دیگه چیه پسر؟»

بابام گفت: «خورد به پنجره... خورد به پنجره... افتاد زمین... می‌خواست بخوردش... می‌خواست بخوردش...»

مامانِ بابام گردن بابام را گرفت و نگه داشت و گفت: «ساکت باش بچه، ببینم چه بلایی سر این بیچاره اومده...» گنجشک‌کوچولو را برداشت و برد کنار ظرفشویی و کمی آب ریخت روی سرش، بعد هم چندبار پرهایش را باز و بسته کرد و بادش زد.

بالأخره گنجشک‌کوچولو چشم‌هایش را باز کرد و زل زد به مامانِ بابام. مامانِ بابام نفس راحتی کشید و گنجشک را داد دست بابام و گفت: «آفرین پسر... بچه‌ي خوب اونه که تا می‌تونه به پرنده‌ها کمک کنه... حالا هم بیا بگیر این خانم‌کوچولو رو آزاد کن، بره پی زندگی‌ش.»

بابام، که هنوز چانه‌اش می‌لرزید، دو دستی گنجشک‌کوچولو را گرفت و رفت توی بالکن و درحالی‌که ابروهایش را داده بود بالا، دست‌هایش را باز کرد و گنجشک‌کوچولو را پرت کرد توی هوا.

گنجشک‌کوچولو پر زد و نشست روی لبه‌ي بالکن و بعد هم دوباره پر زد و نشست روی سر بابام و یک نوک کوچولو به بابام زد و یک بار دورش پرواز کرد و رفت.

بابام دوباره رفت توی آشپزخانه و زیر دماغ مامانش ایستاد و گفت: «ببخشید... این خانم‌گنجیشکه چرا خانم بود...؟! اون که نه دامن داشت، نه روسری...؟!»

مامانِ بابام نگاهی به بابام انداخت و گفت: «گنجشک‌هایی که زیر نوکشون سیاهه آقان و اون‌هایی که زیر نوکشون سیاه نیست خانمن... فهمیدی بچه؟»

بابام سرش را خاراند و گفت: «آهان... بله... آقاها سیاهن... سیاها خانومن... سفیدها آقان... اون‌وقت سیاه‌سفیدها هم نصفه آقان نصفه خانومن...» بعدش هم چشم‌هایش از خوشحالی برق زد و گفت: «درست گفتم.»

مامان بابام، که حسابی گیج شده بود، سرش را خاراند و گفت: «آره... نه... نمی‌دونم... وای، بچه برو بشین شیر و کلوچه بخور. بعدش هم بذار من به کارهام برسم.»

چند دقیقه بعد، بابام و جوجه‌کوچولوش داشتند شیر و کلوچه می‌خوردند که مامانِ بابام چادربه‌سر آمد توی آشپزخانه و گفت: «پسر، من دارم می‌رم خرید.» بعد هم از آپارتمان رفت بیرون.

بعد از آن، بابام و جوجه‌اش توی بالکن دراز کشیده بودند كه چشم بابام افتاد به پرنده‌سیاهه که اون بالای بالا داشت چرخ می‌زد و به پایین نگاه می‌کرد.

بابام ابروهایش را داد بالا و آهی کشید و به جوجه‌کوچولوش گفت: «مامانم گفته: «آفرین پسر... بچه‌ي خوب اونه که تا می‌تونه به پرنده‌ها کمک کنه.» یعنی اگه اون پرنده‌سیاهه گنجیشک‌ها رو بگیره و بخوره و من هم هیچ کاری نکنم، پسر خوب مامانم نیستم که.»

بابام داشت همان‌طوری به آسمان نگاه می‌کرد که باد زد و نوک پرده‌ي توری اتاق را کرد توی دماغ بابام.

بابام، درحالی‌که دماغش را می‌مالید، نگاهی به پرده‌ي توری انداخت و چشم‌هایش برق زد و گفت: «اوهوم... می‌دونم چی‌کار کنم.»

بعد هم مثل گلوله رفت آن طرف اتاق ایستاد و مثل فنری که از جایش در برود پرید دودستی پرده‌ي بیچاره را گرفت و آویزانش شد.

اما آقا... چوب‌پرده حسابی به سقف پیچ شده بود و به این سادگی‌ها کنده نمی‌شد. برای همین هم بابام پرده را ول کرد و رفت روی لبه‌ي بالکن ایستاد و از آن بالا پرید و پرده را گرفت و تاب خورد که پرده کنده بشود.

اما از بخت بد، بابام، مثل سنگی که به نخ بسته شده باشد، رفت جلو و آمد عقب و گرومبی خورد به چارچوب پنجره و افتاد زمین. پنجره‌ي بیچاره چنان لرزید که بابام هم گوش‌هایش را از ترس گرفت.

هنوز دو دقیقه نشده بود که خانم همسایه‌ي طبقه‌ي بالایی، درحالی‌که دستش را گذاشته بود روی قلبش، در زد و وقتی بابام در را باز کرد نگاهی به بابام انداخت و گفت:

«پسرجان، اگه یه روز توی تلویزیون بگن که تو... یعنی همین توي فسقلی مسبب تمام زلزله‌ها و آتش‌فشان‌های روی زمینی، من اصلاً تعجب نمی‌کنم ‌ها... باور کن.»

خانم همسایه همان‌طوری که حرف می‌زد برگشت برود، اما بابام نگاهی به پسر خانم همسایه انداخت و یواشکی بهش گفت: «کمک می‌خوام.»

پسر همسایه هم گوش‌هایش را گرفت و کشید پایین و خودش را تکان‌تکان داد و زبانش را درآورد و یواشکی آمد توی آپارتمان.

دو دقیقه بعد بابام و پسر همسایه کف اتاق پهن شده بودند و پرده‌ي بیچاره هم همراه چوب پرده از سقف کنده شده بود و با یک عالمه خاک‌وخل افتاده بود کف اتاق.

بابام از جاش بلند شد و گفت: «باید توی پرده چندتا سوراخ کوچولو درست کنیم که گنجیشک‌ها ازش رد بشن، پرنده‌سیاهه توش گیر کنه.» پسر همسایه گفت:

«خب وقتی ببینه سوارخ‌ها کوچیکن که نمی‌آد بره توی سوراخ... باید یه سوراخ بزرگ هم درست کنیم که اونم از اون‌جا رد بشه، اما بعدش توی لوله‌ي پشت سوراخ گیر کنه.»

پسر همسایه بدوبدو رفت توی آپارتمانشان و یکی از شلوارهای بابای خودش را به‌زور کشید و آورد. آخر بابای پسر همسایه خیلی چاق‌وچله بود. یک بار که بابام و پسر همسایه رفته بودند شلوار او را به خشك‌شویی بدهند، آقای مسئول خشك‌شویی گفته بود این شلوار دونفره است و دو برابر می‌گیرم که اتو کنم.

آقا... بابام و پسر همسایه افتادند به جان شلوار و پاچه‌های شلوار را از بیخ بریدند و به دوتا از سوراخ‌بزرگ‌های پرده منگنه کردند. بابام نگاهی به پرده انداخت و گفت: «حالا باید این تور رو از بالکن خونه‌ي شما آویزون کنیم که تا بالکن خونه‌ي ما بیاد پایین.»

یک‌ربع بعد، بابام و پسر همسایه با هزار زور و زحمت تور را از بالکن آویزان کرده بودند. نگاهی به آسمان انداختند و دیدند که پرنده‌سیاهه هنوز دارد آن‌بالا چرخ می‌زند که بابام یک‌دفعه مثل تیر رفت توی اتاق و با دوتا گنجشک عروسكي پارچه‌اي برگشت و یکی را داد به پسر همسایه و یکی را هم خودش کرد توی پاچه‌ي شلوار و دستش و جوجه را بیرون آورد و شروع کرد به تکان دادن تا پرنده‌سیاهه گول بخورد و توی تله بیفتد.

بعد از چند دقیقه، پرنده‌سیاهه که گنجشک‌ها را می‌دید یکی دو تا چرخ زد و ناگهان مثل تیری که از کمان رها بشود شیرجه زد و آمد پایین و پنجه‌هایش را باز کرد و گنجشک بابام را گرفت.

اما بابام هم یکی از پاهای پرنده‌سیاهه را گرفت و محکم نگه داشت و پسر همسایه هم پرید و آن یکی پای پرنده‌سیاهه را گرفت. اما مگر می‌شد پرنده‌ي به آن بزرگی را نگه داشت؟ پرنده‌سیاهه هی بال می‌زد و بابام و پسر همسایه را با خودش یک کمی بالا می‌برد.

اما بابام و پسر همسایه هم پاهایشان را دور طناب رخت قلاب کرده بودند و هی جیغ می‌زدند و پرنده‌سیاهه را پایین می‌آوردند. آقا... چه شلوغ و پلوغی شده بود و چشم چشم را نمی‌دید و همه‌ي آقاها و خانم‌های توی کوچه جمع شده بودند و آن‌ها را نگاه می‌کردند.

بالأخره یکی از همسایه‌ها به پلیس زنگ زد و آقاهای پلیس و آقاهای آتش‌نشانی آمدند در آپارتمان را شکستند و پرنده را گرفتند و کردند توی قفس و درش را هم بستند.

هنوز نیم‌ساعت نشده آقای شهردار و آقای رئیس کلانتری و آقای رئیس باغ‌وحش و خانم حمایت از حیوانات و آقای ثبت اختراعات و یک عالم آقاها و خانم‌های خبرنگار و عکاس آمده بودند توی حیاط و تند و تند از بچه‌ها و پرده و پرنده‌سیاهه عکس می‌گرفتند.

همه داشتند حرف می‌زدند و می‌خندیدند که مامانِ بابام و چند تا از مامان‌ها از خرید برگشتند.  مامان بابام وقتی پرده‌ي نازنینش را دید، دستش را گذاشت روی قلبش و گفت: «پرده‌ي من.»

و غش کرد روی زمین. اما خانم حمایت از حیوانات جلو آمد و شانه‌های مامان بابام را ماساژ داد و به مامان بابام گفت: «خانوم... ما از کار این بچه‌ها قدردانی می‌کنیم و همه‌ي خسارت‌های شما رو هم جبران می‌کنیم.»

بعدش آقای ثبت اختراعات هم با کلاه یک‌وری و پیپ و ریش بزی و عینک گرد جلو آمد و گفت: «ما هم این پرده رو به‌عنوان یک اختراع جدید و هنری می‌خریم و به موزه‌ي هنرهای معاصر هدیه می‌دیم.»

دست آخر هم آقای رئیس باغ‌وحش جلو آمد و گفت: «این عقاب سیاه صبح امروز از توی قفس فرار کرده بود و بچه‌ها آبروی باغ‌وحش رو با این کارشون خریدن. بنابراین من هم به‌خاطر کمک بچه‌ها تا یک سال به شما بلیت مجانی باغ‌وحش می‌دم.»

یک دفعه آقای بخشدار، که خیلی هم چاق‌وچله بود، درحالي‌كه شکمش را می‌مالید گفت: «اصلاً همه ناهار مهمون شهرداری هستید. حالا هم بیایيد یک عکس یادگاری بگیریم.»

همه داشتند عکس می‌گرفتند و شاد بودند، اما بابام، ‌که جوجه‌اش را بغل کرده بود، در كنار پسر همسایه از خستگی خوابشان برده بود و آرام خرخر می‌کردند.

 

تصويرگري: آلاله نيرومند