- به خیر گذشت. داریم برمی‌گردیم. قبل از رسیدن ما اورژانس اومده بود. آدم از کار بچه‌ها خنده‌ش می‌گیره. آخه یکی نیست بگه بچه‌جون کله‌ت رو برای چی کردی لای حفاظ پنجره؟... نه، مبل‌هاشون رو کنار هم چیده بودن.

بچه مي‌ره روي مبل كه بازي بچه‌هاي توي كوچه رو نگاه كنه. مامانه هم خيالش راحت بود كه پنجره حفاظ داره، بچه نمي‌افته... حميد هم اين‌جاست. پشت فرمونه... چشم... يا علي... خداحافظ.

گوشي را قطع مي‌كنم.

- آقاي محمدي بهت سلام رسوند. مي‌گفت تو دبستان، از اين خط‌كش‌ها بود كه وسطش شكل‌هاي هندسي داشت؛ مثلث و مربع و اين‌چيزها، يادته؟

- آره خب.

- مي‌گفت يه بار سر كلاس انگشتش رو كرد تو شكل دايره.

مي‌زنم زير خنده.

- فكر كن!‌ آقاي محمدي با اين هيكلش انگشتش توي خط‌كش گير كنه!

- بابا، بچه بوده اون موقع!

ترافيك سنگين است.

- نگاه كن. يكي هم جا رو براي ما خالي مي‌كنه، يكي ديگه  جاش رو پر مي‌كنه. انگار نه انگار آتيش‌نشاني‌ هستيم! يه مورد گزارش بشه، چه‌طور بايد خودمون رو برسونيم؟... امروز خيلي ساكتي! كشتي‌هات غرق شدن؟ يه چيزي بگو بخنديم.

- همين ديگه. از بس به همه‌چيز مي‌‌خندي، نمي‌شه باهات حرف جدي زد.

- مگه تو حرف جدي هم مي‌زني؟ حالا بگو ببينم چي مي‌خواي بگي.

- با اين‌كه بي‌خودي زياد مي‌خندي، ولي روحيه‌ات خوبه. اگه آتيش‌نشان نشده بودي و با ما كار نمي‌كردي،‌ دق مي‌كرديم!

- همين بود كار جدي‌ات؟

- نه. حالا گوش كن. چند شب پيش خواب عجيبي ديدم. خواب ديدم يه مورد آتيش‌سوزي گزارش شده بود چند تا كوچه پايين‌تر از اداره. سريع رسيديم محل حادثه. از سر كوچه تا تهش هرچي گشتيم، خبري از آتيش نبود.

همين‌طور سرگردون مونده بوديم كه از يكي از خونه‌ها يه مرد چاقِ سبيل‌كلفت با زيرشلواري اومد بيرون و گفت: «خونه‌ي همسايه بغلي‌مون آتيش گرفته.» حالا از اون اصرار، از ما انكار كه اين چه جور آتيشي هست كه ما نمي‌بينيم.

گفت: «آتيش خاموشه. ممكنه كشته باشدشون. براي همين سروصداشون نمي‌آد. شما از ديوار برين بالا.» خلاصه ما با چند تا از بچه‌ها از ديوار رفتيم بالا و پريديم وسط حياط.

دقيقاً وسط كلي كباب فرود اومديم! يه‌دفعه همون مرد همسايه سر و كله‌اش پيدا شد. قهقهه زد و گفت: «ديدين به ما كباب ندادين! خواستين تك‌خوري كنين؟ من هم كوفتتون كردم!»

قبل از اين‌كه بخواهم بخندم، خودش خنده‌اش مي‌گيرد.

- حيف كه هيچ سازمان و ارگاني نيست كه به باحال‌ترين خواب سال جايزه بده. باور كن تو با اين خوابت اول مي‌شدي!

ترمز مي‌كند. مي‌رسيم اداره. همين كه پياده مي‌شويم، چند تا از بچه‌ها باعجله به طرف ماشين مي‌روند.

- كجا؟

- چند تا كوچه پايين‌تر از اداره يه مورد آتيش‌سوزيه.

آژير به صدا درمي‌آيد و به سرعت دور مي‌شوند.

 

مرضيه كاظم‌پور، خبرنگار جوان از پاكدشت

 

تصويرگري: الهه صابر