از همان زمان كه طلبه جوان مدرسه فيضيه بود. از همان زمان كه در قم فلسفه ميگفت و متحجران تكفيرش ميكردند، او راه خودش را ميرفت. درسش را تعطيل كرد و رفت نشست خانه و كشف الاسرار را نوشت تا پاسخ كسروي و حكميزاده را بدهد. همين باور و عمل او بود كه سبب ميشد ديگران باورش كنند.
منتظر جرقهاي بود كه آغاز كند. هر كدام از اتفاقها بهانهاي بود كه مقابل حكومت پهلوي فرياد بزند؛ لايحه انجمنهاي ايالتي و ولايتي، انقلاب سفيد، كاپيتولاسيون، اسرائيل و مسئله فلسطين. آنقدر فرياد زد كه حكومت پهلوي ديد ديگر نميتواند او را تحمل كند. تبعيدش كرد.
در تبعيد هم از پا ننشست. كتاب حكومت اسلامي را نوشت و نظريه ولايت فقيه را شرح داد. 15سال بعد برگشت. ايستاد يك تنه نظم جهان را بر هم زد. ايستاد تا همه ابرقدرتها در مقابلش بايستند. وقتي صدام را علم كردند كه به ايران حمله كند هم ايستاد. 8 سال تمام ايستاد و گفت اگر 20سال هم طول بكشد ميايستيم. مقلدانش كه آن سالها ميگفت در گهوارهها هستند بزرگ شده بودند. آنقدر بزرگ كه جبههها را پر كنند. آنقدر بزرگ شده بودند كه به اشارهاش جان بدهند.
بعد از 8 سال آتشبس را پذيرفت. وقتي گفت جام زهر را نوشيدم ديد كه فرزندان رزمندهاش چقدر ناراحت شدهاند و چه خشم و بغض و اندوهي وجودشان را گرفته است. فردايش پيام داد كه ما در جنگ حتي يك لحظه هم نادم و پشيمان نيستيم. ما براي اداي تكليف جنگيديم، نتيجه مهم نيست؛ ما در اين جنگ ابهت ابرقدرتها را شكستيم.
آيات شيطاني كه منتشر شد، فتواي اعدام سلمان رشدي را داد. برايش مهم نبود كه دنيا حيرت خواهد كرد. ميخواست اقتدار مرجعيت شيعه را به رخ همه دنيا بكشد. تا همه لغتنامه مدخلي بهخودشان بيفزايند به نام فتوا. مرجعيتي كه خودش نماد تام و تمام آن بود. با همان باور نامه نوشت به گورباچف، به رهبر بلوك شرق. گفت كه صداي خرد شدن استخوانهاي كمونيسم را ميشنوم. صدايي كه او چند سال زودتر از همه دنيا شنيده بود.
تا روز آخر از پا ننشست. كارش را كرده بود. به كارش باور داشت. درست مثل روز اولي كه آغاز كرده بود. براي همين نوشت با دلي آرام و قلبي مطمئن و روحي شاد و ضميري اميدوار...