ابراهيمام! از همان بچگي مرد بود. بزرگ بود. شمال زندگي ميكرديم و چارهاي جز كار روي شالي نداشتيم. با خدابيامرز آقاهرمز، پدرش، صبحها پاورچين پاورچين راه ميرفتيم كه بچهام با سر و صداي ما بيدار نشود، چون تا صبح درس ميخواند. اما هميشه قبل از ما با صورت گربهشور كردهاش در كوچه حاضر بود، از بس غيرت داشت پسرم! غروب كه خسته و كوفته به خانه برميگشتيم آنقدر خسته بود كه سريع خوابش ميبرد. آرام ميرفتم بالاي سرش، دست در كاكلش ميكشيدم و پيشاني گرمش را ميبوسيدم: «قربان قد و بالايت بروم من مادر! كي ميشود رخت دامادي تنت كنم؟» دور سرش اسفند ميچرخاندم و روي آتش ميريختم. اصلا ابراهيم، يوسف بود برايم و من يعقوب... .
محصول كم شده بود. آقاهرمز مجبور شد براي كار بيايد تهران. ابراهيم شده بود مرد خانه. در نبود پدرش نميگذاشت آب در دلم تكان بخورد. يادم ميآيد تقي، برادر كوچكترش ميخواست جايي برود كه نه صلاحش بود و نه دل من رضا ميداد. هرچه اصرارش ميكردم، لجبازي ميكرد. مستاصل شده بودم. به ابراهيم گفتم. رفت داخل حياط و تيوپ دوچرخه تقي را از 53جا سوراخ كرد. بعد هم با هم نشستند به وصله كردن 53سوراخ تيوپ. در همان حين آرام و باپختگي آنقدر در گوش تقي خواند كه وقتي كار تمام شد، تقي هم از تك و تاي رفتن افتاده بود. از پشت پنجره از ته قلبم گفتم: «مادر! ابراهيم! خدا آخر و عاقبتات را ختم به خير كند».
قاب عكس بزرگ حاجآقا روحالله را آورد زد بالاي طاقچه خانه. ميگفت: «مادر دلم ميخواد صبح كه بيدار ميشم چشمم بخوره به چشماي امام. نيگا كن چه نگاهي داره...». راست ميگفت بچهام. بارها از پشت پنجره ديدم كه قاب عكس را برميداشت و چشمهاي امام را ميبوسيد و گرد قاب را آرام ميگرفت و ميگذاشت سر جايش.
آقا هرمز پيغام داد كه بياييد تهران. خانه اجاره كرده بود. وقتي آمديم ابراهيم ديپلم برق گرفته بود و رفت در كارگاهي در ميدان شوش مشغول كار شد. بعضي وقتها وسط روز دلم هوايش را ميكرد. چادرم را سرم ميكردم. اتوبوس دوطبقه سوار ميشدم و ميرفتم دم كارگاهشان. جلو نميرفتم. از همان پيادهرو يك نظر ميديدمش و قل هوالله ميخواندم و فوت ميكردم سمتش و ميآمدم خانه.
از سربازي معاف شد. اما رفت در ارتش ثبتنام كرد. گفتم: مادر تو كه معافي چرا ميخواهي بروي؟ لبخندي زد و گفت: «مادر امام گفته هر كس ميتونه بجنگه، به جبهه بره. نگاه كن تا خرمشهر اومدن. من نميتونم بشينم ببينم تا خونه ما هم بيان». دلم شور افتاد؛ «ابراهيم، مادر...!» بعد از دوره آموزشي، اعزام شد منطقه شياكوه. در خانه دور خودم ميچرخيدم. هر طرف نگاه ميكردم ابراهيم داشت مرا نگاه ميكرد و ميخنديد. ميرفتم به چشمهاي امام نگاه ميكردم. مثل ابراهيم عكس را برميداشتم، اما رويم نميشد چشمهاي امام را ببوسم. گوشه عبايش را ميبوسيدم... .
خبر شهادتش را آوردند، اما پيكرش را نه. چشممان به در بود. چندماه بعد پستچي نامهاي آورد كه از جبهه ارسال شده بود. بوي ابراهيم را ميداد. وصيتنامهاش بود: «... كمترين خرج را براي مراسمام انجام دهيد... لباسهايي كه دارم را به جنگزدگان بدهيد... حلالم كنيد و هواي امام را داشته باشيد...».
تاریخ انتشار: ۱۲ خرداد ۱۳۹۵ - ۱۳:۰۷
همشهری دو - امیر اسماعیلی: برای مادر، اولاد که با اولاد فرقی ندارد. اما خدا خودش خوب میداند، ابراهیم برایم فرق داشت. شاید هم بهخاطر همین بود که آزمایشم شد فراق ابراهیم.