مشكوك شدم. خودم بيدار شدم و شروع كردم به ماليدن چشمهايم. از اتاق بيرون آمدم. مامان نشسته بود گوشه پذيرايي و كف دستهايش روي صورتش بود و شانهاش تكان ميخورد. وقتي مادربزرگ مرد، من خيلي بچهتر بودم اما دقيقا به ياد ميآوردم كه اين همان حالياست كه آن روز مادر پس از شنيدن خبر مرگ مادربزرگ داشت. كنارش رفتم، دستهايش را از روي صورتش كنار زدم. چشمهايش پر از اشك بود. بهصورتش خيره شدم؛ بهصورت خيس از اشكش. نگاهم كرد و لبخندي زد و گفت: «بيدار شدي مادر؟» همانطور كه اشك ميريخت بغلم كرد. هرگز اين جمله را از خاطر نميبرم؛ «بيدار شدي مادر؟»
بيدار شده بودم اما احساس خوابآلودگي ميكردم. هر سال وقتي چهاردم خرداد ميشود، ياد اين جمله مامان ميافتم؛ «بيدار شدي مادر؟» مثل هميشه كه توي رختخواب بيدار ميشوم اما از تختم بيرون نميروم، به سقف زل ميزنم و به حال مامان توي آن روز كه هفتساله بودم فكر ميكنم.
فكر كنم 10سال قبل بود كه براي همايشي رفته بودم دانشگاه. سخنران داشت درباره حضرت امام(ره) صحبت ميكرد. هر بار كه صحبت اين ميشد كه امام(ره) بهدنبال بيداري امت اسلام بود ياد جمله مادر ميافتادم. ديدهايد گاهي آدم از يك جمله كوچك به يك فكر بزرگ ميرسد؟ ادغام سخنراني آن سخنران و جمله مادر در روز رحلت امام(ره) باعث شد به يك فكر بزرگ برسم؛ به اين فكر كردم كه بايد بيدار شوم. بايد جوري بيدار ميشدم كه به خوبي درك ميكردم كه هشيار هستم. كمترين فكري كه به ذهنم رسيد اين بود كه هر سال، در روز سالگرد رحلت حضرت امام(ره)، صبح زود بيدار شوم و مثل يك روز كاري، مشغول انجام كارهايم شوم. دوست داشتم به آن روز به شكل يك روز تعطيل نگاه نكنم.
راستش حالا دهمين سالي است كه روز چهاردهم خرداد، مثل يك روز كاري از خواب بيدار ميشوم و مينشينم پشت ميز كارم و كارهاي تقريبا مهمي را انجام ميدهم. اگر كاري هم نداشته باشم، مينشينم و مشغول مطالعه ميشوم. دوست دارم اين اخلاق برايم تبديل به يك سنت شود؛ سنتي كه سعي ميكند اين معنا را منتقل كند كه «بيدار هستم». شايد اگر هر روز بتوانم با همين تفكر زندگي كنم، روزي بتوانم به مامان بگويم:
«بيدارم مادر».