تاریخ انتشار: ۱۷ خرداد ۱۳۹۵ - ۱۲:۱۸

همشهری دو - امیرحسین معتمد: اسم‌ام را گذاشتند یحیی. تنها پسرِ سیدضیاءالدین، روحانی قدیمی مسجدالشهداء که توی پنجاه‌ودوسالگی خدا بهش بچه داده بود.

از خان جان شنيده‌ام كه باباسيد، همه آرزويش پسري بوده كه از 3‌سالگي برايش عبا و عرقچين سياه بدوزد و با خودش مسجد ببردش. خان‌جان مي‌گفت: مادرت رجائا داده بود يك دست پيراهن عربي و عبا و عرقچين از نجف بياورند بلكه فرجي بشود و بچه‌دار شوند. همينطور كه گذشت و خبري نشد، سيدداد يك نگين برايش حكاكي كردند كه رويش به خط ريز نوشته بود: «رَبِّ لا تَذَرْنِي فَرْداً وَ أَنْتَ خَيرُ الْوارِثِينَ». باز هم فرجي نشد. سيدضياء، سر و رويش كه سفيد شد، ديگر معلوم بود دلسرد شده. سراغي از دوا و درمان هم نمي‌گرفت ديگر. فقط يك شب، دمِ سحر، به مادرت گفته بود: عقيم كسي نيست كه بچه ندارد، سيدخانم! عقيم كسي است كه اولادش طلبه نشود. بعد، رفته بود وضو گرفته بود كه برود مسجد. خان‌جان مي‌گفت: همان ايام بود كه خدا تو را بهشان داد، سيديحيي!

13 را تمام نكرده بودم. همان اواخر راهنمايي، وقتي ثلث‌سوم قبول شدم، سيدضياء مرا فرستاد بيايم قم طلبگي بخوانم. چيزي جمع و جور نكردم؛ قرآن خودِ سيدو يك دست رختخواب. لباس زيادي هم برنداشتم؛ دوتا پيراهن و يك عرقچين نجفي و يك عباي زمستاني كه همين الانش هم برايم بزرگ است. عبا، زمستان‌هاي سياهِ قم، هم لباس گرم‌ام بود هم پتويم. عرقچين نجفي هم همين تازگي‌ها قواره سرم شده و زير عمامه ديگر جنب نمي‌خورد. خان‌جان، روز عازم شدنم دير رسيد. خرماكنجدي درست كرده بود و بادام هندي و گندم برشته برايم گذاشته بود با گردو. نرسيده بود گردوها را مغز كند. نرسيد يك دل سير خداحافظي كند. آن روز كله سحر، توي اشك‌هاي مادر و خان‌جان آمديم ترمينال و من سوار اتوبوس شدم. سيدضياء خودش تا ترمينال آمد. يحياي تازه بالغ را سوار كرد و كرايه را داد به شاگرد شوفر و سفارش كرد كه سيديحيي قم پياده مي‌شود، مواظب باشيد خوابش نبرد. بعد آمد و پيشاني‌ام را بوسيد. بغض كرده بود و زير لب ذكر مي‌خواند. گفت آقا سيديحيي، سلام من را به خانم برسان و اسكناس‌هاي اهالي را داد كه بيندازم توي ضريح.