خواب بودم. مگسي مزاحم مدام روي بدنم مينشست. پلكهايم را به زور باز كردم. با ديدن هواي نيمهروشن از جا پريدم! از فرط خستگي صداي زنگ ساعت را متوجه نشده بودم.
ديگر چارهاي نبود! بايد نخستين روز ماه مبارك رمضان را بدون سحري روزه ميگرفتيم. من و همسرم كوثر خيلي مشكلي نداشتيم اما نگران فاطمه بودم. فاطمه، امسال روزه اولي است. به سن تكليف رسيده و بايد روزهاش را بهطور كامل بگيرد. علي 6ساله و فاطمه هميشه براي آمدن ماه رمضان لحظهشماري ميكردند. هر دوي آنها تا همين پارسال روزه ميگرفتند؛ البته روزه كلهگنجشكي! نگرانيام براي فاطمه كه سحري نخورده بود باعث شد كه آن روز سركار نروم و مرخصي بگيرم.
هنوز ظهر نشده بود. فاطمه و علي كماكان خواب بودند. من و همسرم وضو گرفته و رو به قبله نشسته بوديم و با صداي تلويزيون به جزءخواني قرآن در روز اول ماه مبارك رمضان، گوش ميداديم و از روي قرآن، خط را دنبال ميكرديم؛ همان قرآني كه سر سفره عَقدمان بود و كلي با آن خاطره داشتيم.همسرم ميخواست فاطمه را هم بيدار كند كه گفتم: «نه! اذيت ميشه. بذار همينطور كه خوابيده به عبادتش برسه! ديگه كي به جز اين ماه، هم ميتونه بخوابه و هم عبادت كنه؟» خنديديم!
فاطمه بيدار شد. احساس كردم كه ضعف كرده است. گفتم: «فاطمهجان! علي رو هم بيدار كن و سريع حاضر بشين كه بريم بيرون شهر يه آب و هوايي عوض كنيم». قبلا با همسرم هماهنگ كرده بودم. تا حد ترخص شرعي كه از شهر خارج شديم گفتم: «زير صندلي يك شيشه آب معدني خنك هست. كسي آب نميخوره؟». همسرم گفت: «به شرطي كه از كوچيك به بزرگ باشه. اول عليجان و بعد هم فاطمه». فاطمه متوجه نشد و آب خورد! به او توضيح داديم كه حالا ميتواند روزهاش را باز كند و بعدا قضايش را بگيرد! به خانه برگشتيم. افطاري آن روز خيلي به من و كوثر چسبيد!