تازگیها روی چانهاش ریشی کمپشت هم سبز شده است و هروقت نور آفتاب میافتد توی صورتش، آدم فوراً ریشش را میبیند. بااینحال، هنوز مثل نینی کوچولوها حرف میزند.
مردم میگویند: «مانی عقلش درست کار نمیکند.»
بچهها میگویند: «خُل و چِل است، به خدا.»
دیروز مادر مانی برایش یک جفت صندل خرید. صندلی که رنگ چرمش خیلی روشن بود. مانی از صندلها خیلی خوشش آمد. برای همین هی بیاختیار زل میزد به پاهایش.
مانی رفت ایستاد جلوی در خانه. صندلهایش زیر نور آفتاب برق میزدند. انگشت پاهایش را تکان داد و چرمِ نو قرچقرچ صدا کرد.
خم شد، انگشت اشارهاش را آرام کشید روی صندل و با تمام وجود لطافت و نرمیاش را حس کرد.
همانموقع بچهها از مدرسه برگشتند و دیدند مانی آنجا ایستاده. یکی از بچهها گفت: «چهطوری تو؟ خنگِ دیوونه!»
و بچهای دیگر گفت: «مواظب باش، مانی. زیر آفتاب کلهی پوکت بهکُلی میخشکه ها!»
بچهها زدند زیر خنده. مانی هم خندید. اصلاً معنی حرفشان را نفهمیده بود. خوشحالیاش فقط از این بود که بچهها پیشش بودند و با او حرف میزدند.
بعدش مانی هم خواست چیزی بگوید. دهانش را باز کرد. اما از دهانش فقط آب دهان بیرون آمد. بزاق لیز ریخت روی چانهی کمریشش.
دختربچهای گفت: «اَه، حالم بههم خورد. باز آب دهنش راه افتاد!»
اما بعدش بالأخره از دهان مانی کلمهای بیرون آمد. زبان ضخیمش را در دهان چرخاند و به زحمت گفت: «ص... دَل!»
اما بچهها دیگر دور شده بودند.
مانی دوید پشت سرشان. پسر کوچولویی را محکم گرفت و با صدای بلند گفت: «ص... دَل! نو!»
پسره از شکل و قیافهی مانی ترسید. میخواست خودش را از چنگ او خلاص کند. اما مانی بازویش را محکم گرفته بود و ولش نمیکرد.
میخواست پسره دست بکشد به صندلهایش. دوست داشت نرمی و نو بودن چرم را با انگشتانش حس کند. مانی دست پسره را کشید و بُرد سمتِ صندلها. خیلی پرزور بود.
پسره لگدی پرتاب کرد سمت مانی و شروع کرد به داد و فریاد. بچهها به سرعت خودشان را رساندند آنجا و مانی را هُل دادند عقب. به او بد و بیراه گفتند. سرش فریاد زدند: «تو هم با آن صندلهای مسخرهات. چه میخواهی از جان این بچه؟ دست از سرش بردار!»
بعدش هم مانی را به زور کشاندند دم دیوار. یکی از پسرها پای راستش را لگد کرد و بعدش هم خندهکنان محکم کوبید روی پای چپش. بعد همگی صندلهایش را لگد کردند. هی محکم میکوبیدند روی پاهای مانی.
همه جز یکی از دخترها که فقط ایستاده بود و زل زده بود به کارِ بقیه. خلاصه بچهها آنقدر پاهایش را لگدمال کردند که جلای صندلها بهکُلی از بین رفت و حسابی خراش برداشت و گردوخاک کوچه کثیفش کرد.
تمام مدت مانی اصلاً دم نزد. از خودش دفاع نکرد. هیچی نگفت.
بعدش زنی از راه رسید. بچهها را دعوا کرد. مانی قرمزی صورت زن را دید و فهمید که بدجوری عصبانی است.
بچهها در رفتند. مانی هم در رفت. آخر از آن زن ترسیده بود. دواندوان برگشت خانه، پیش مادرش.
مادر پرسید: «ای داد، مانی چهکار کردی؟ چرا صندلهای خوشگلت اینشکلی شدند؟»
مانی نمیتوانست ماجرا را برای مادرش توضیح بدهد و بهش بفهماند که بچهها چه کردهاند با او. فقط میلرزید و هن و هن میکرد و نفسش بالا نمیآمد.
هروقت عصبی و هیجانزده بود چنین حالتی به او دست می داد.
مادر شروع کرد به تمیز کردن صندلها. مانی تماممدت زل زده بود به دستهای مادر.
از فکر اینکه صندلها باز مثل اول نو میشوند شادی میکرد و میخندید. اما صندلهایش دیگر نو بشو نبودند. آخر بدجوری رویشان خراش افتاده بود.
وقتي مانی این موضوع را فهمید، از خیر صندلها گذشت و دیگر حاضر نشد بپوشدشان. اما مادر دلش میخواست که پسرش حتماً همان صندلها را پا کند.
مانی صندلها را دوباره پا کرد.
بعدازظهر باز رفت توی کوچه.
بچهها سوار دوچرخههايشان بودند.
مانی ایستاده بود دم جدول و بچهها با فاصلهای خیلی کم از کنارش ویراژ میدادند.
مانی میخندید. خوشحال بود که میتواند کنارشان باشد و تماشايشان کند.
بچهها گفتند: «چهطوری مانی؟ تو هم که اینجایی!»
جوری رفتار میکردند که انگار اصلاً هیچ اتفاقی نیفتاده.
تصويرگري: الهام درويش