با نگاهش، چهارقُل مي خواند و صلوات مي فرستاد. بعد گفت: »سيد يحيي! روايت مأثوره داريم كه عمامه تاج ملائكه است. حواست را جمع لباس پيغمبر كن. امانت است دستِ شما «. مسير امامزاده خاكي بود و حاشيه اش، از قديم، چند رديف بيد و سپيدار داشت. هميشه هم چند تا پيرزن نيازمند زير سايه بيدها مي نشستند منتظر زائرها.
پيرزن هاي نيازمند مسير امامزاده، پيش سيدضياء جيره چند ساله داشتند. هنوز نزديكشان نرسيده بوديم. از دور كه ما را ديدند بلند شدند و خاك از لباس تكاندند. سيد از جيب داخل قبا يك دسته اسكناس درآورد و سال مترهايشان را جدا كرد براي پيرز نها.
بعد جوري كه آنها نبينند، 3 تا اسكناس هم تا كرد و داد به من. زود شَستم خبردار شد كه مي خواهد شريك انفاقش باشم.
نزديك كه رفتيم پيرزن ها دقت كردند تا من را بشناسند.
وقتي شناختند، لبخندشان گل انداخت و صلوات فرستادند و به سيدضياء تبريك گفتند. سيدضياء جيره پيرزن ها را داد و من هم اسكناس ها را گذاشتم توي دستشان. از دعا و نگاه پيرزن ها خواندم كه ديگر يك روحاني ام؛ الحمدلله.
تا برسيم خانه، اهالي و عابرها و مغازه دارها وقتي يك جفت روحاني سيد مي ديدند كه دارند توي شهر قدم مي زنند، مي آمدند جلو و حال و احوالي مي كردند.
سيدضياء مسير طولاني تري را تا خانه انتخاب كرده بود كه از بازارچه م يگذشت. م يخواست يك جورهايي معمم شدنم را به همه اطلاع بدهد. همه م يدانستند سيديحيي، پسر عزيزكرده آقا سيدضياء مسجدالشهداء، از اولش هم نذر طلبگي بوده. بعد از گذرها و بازارچه و مردم، رسيديم خانه. سيدضياء كليد انداخت و در را باز كرد. بعد به من اشاره داد كه »بفرما آقا سيديحيي، شما جلوتر بفرماييد! «شرم ام گرفت، ولي روي حرفش حرف نزدم و وارد شدم. تا »يا الله « گفتم، مادر آمد پيشواز. وقتي ديد معمم شده ام، كل كشيد و بغض كرد.