يك ماه اول، حجره نداشتم. براي من و چندتا طلبه ابتدايي ديگر، گوشه شبستان مدرسه جا انداخته بودند تا چند و چون كارمان معلوم بشود. صبح ها صرف مير و صمديه مي خوانديم و »عم جزء « حفظ مي كرديم. عصرها هم مي رفتيم پاي مباحثه طلبه هاي عاليه كه روش درس پس دادن را ياد بگيريم. شب ها هم دسته جمعي مي رفتيم حرم. نوجواني ما با همين حرم رفتن هاي شبانه گذشت. صبح، درس مي گرفتيم و عصر، درس ها را به هم پس مي داديم و شب، همه چيز را مي برديم امانت مي گذاشتيم دست حضرت معصومه(س). خستگي روز و درس ها، شب، زير سايه حرم در مي شد.
6سالي كه گذشت، روزهاي نزديك به ماه رمضان آن سال بود كه سيدضياء نامه داد برگردم شهرستان كار مهمي دارد. نامه نرسيده، شال و كلاه كردم و ته مانده شهريه شعبان را برداشتم و از استادم اجازه گرفتم و رفتم ترمينال. سيد، روزه شعبانيه گرفته بود و مادر و خان جان هم آمده بودند نشسته بودند منتظرم. حوالي افطار رسيدم خانه، سيدضياء عبا انداخته بود كه برود مسجد. من كه رسيدم، بغل باز كرد و پيشاني بوسيد و صلوات فرستاد. سيدها را كه م يديد، صلوات مي فرستاد. توي ديده بوسي، ديدم شده ام هم قد سيدضياء. با سيدرفتيم مسجد و خان جان و مادر داشتند نگاهمان مي كردند و لبخند مي زدند.
وقتي برگشتيم، بساط افطار به راه بود. شير داغ و چاي و پنير خانگي با نان و رنگينكي كه خان جان را معروفِ شهر كرده بود. نشستيم و سيدضياء بسم اللهي گفت و پاي همان سفره اشاره داد به مادر كه برود فلان پارچه را بياورد. شيرداغ را با خرما مي خورد و ذكر مي گفت. مادر برگشت و ديدم يك قواره پارچه سياه تا شده را با احترام آورد و گذاشت كنار سيدضياء. سيدافطارش كه تمام شد، پارچه را با صلوات گذاشت رو به رويم و گفت: »سيديحيي، اين قواره پارچه را براي عمامه تو كنار گذاشته بودم. تبرك عتبات است. فردا ان شاء الله مي پيچي اش، ديگر وقتش شده .«فرداي آن روز، قبا و عبا و نعلين پوشيدم و رفتيم امامزاده و خود سيدضياء عمامه را گذاشت روي سرم و صورتم را بوسيد. بعد، به آسمان نگاه كرد و 3 بار گفت: «الحمدلله الحمدلله الحمدلله! »