قرآن و يك جلد صحيفه سجاديه و چند تا توضيح المسائل هم چشم روشني داد. بعد گفت: حالا كه لباس پيغمبر پوشيده اي، خوبيت ندارد ماه مبارك شهر بماني. جمع و جور كن خودت را براي نخستين تبليغ. بعد سفارشهاي آخر را كرد. گفت: از حالا اگر مردم نمازشان را غلط بخوانند، تو هم شريك سهوِشان هستي. گفت: آقا سيديحيي! خدا رزق خورد و خوراك خلايق را سوا كرده، هيچ كس گرسنه نمي ماند. ولي دين مردم را بايد ببري بهشان برساني. برو رزقِ مردم باش! وقتي سفارش هايش تمام شد، خداحافظي كردم و نگذاشت دستش را ببوسم.
كتاب ها را برداشتم و راهي ترمينال شدم. از ترمينال تا قم، تمام راه به يك چيز فكر م يكردم؛ نخستين تبليغ. همين ماه مبارك بايد عازم بشوم. تا قم، قرآن و كتابها تو دستم بودند و مدام سوره مريم را زمزمه م يكردم: يا يحَْيي خُذِ الكْتابَ بقُِوَّة وَ آتيَْناهُ الحُْكمَ صَبيًِّا. يا يحيي، توي سرم پژواك گرفته بود.
صبح بعد، توي هواي زمستاني، رسيدم مدرسه. همه جا هيجان تبليغ رفتن بود. بچه ها دور تا دور حياط نشسته بودند به عمامه پيچيدن براي سفرهاي يك ماهه يا دست به قلم، حلقه زده بودند دورِ استادها و سؤال هاي شرعي مردم را مي پرسيدند. همه آماده بودند با همين ساك جمع كردن هاي دسته جمعي، عمامه پيچيدن هاي دسته جمعي، قبا اتوكردن هاي دسته جمعي، رفوكاري عباهاي چند سال كاركرده، كتاب هاي اماني كتابخانه مدرسه و سوار اتوبوس شدن هاي دسته جمعي دين را ببرند تا روستاهاي دور افتاده؛ تا جاده هاي خاكي جنوب؛ تا قريه هاي ساحلي شمال.
وارد حياط كه شدم، وقتي بچ هها ديدند از شهرستان معمم برگشته ام صلوات فرستادند و يكي يكي آمدند تبريك گفتند و پيشاني ام را بوسيدند و دعاي خير كردند. استاد هم آن روز، توي حلقه هاي حياط بود و از دور با لبخند سر تكان داد. بعد آمد جلو و الحمدلله گفت و دعا كرد و گفت: سيديحيي! م يخواهم اين ماه مبارك، تبليغ بروي روستاي پدري من؛ ارتفاعات گيلان. آماده اي كه؟ سر تكان دادم.
بعد نگاهي كرد و فهميد تازه از راه رسيد هام. ادامه داد: پس يك نفسي تازه كن كه شب همراه آقايان بفرستمت بروي، آقايان ماشين دارند. و اشاره كرد به 2 روحاني ميانسال كه توي ايوان مدرسه ايستاده و مشغول صحبت كردن بودند. كتاب ها و ساك را بردم گذاشتم توي حجره و تا شب منتظر ماندم.