آنها مقصدشان رشت بود و حساب كرده بوديم پيش از سحر ميرسيم رشت. روستايي كه من عازمش بودم، روستاي كوچكي حوالي كسما بود. قرار بود بقيه راه را با وانت يكي از اهالي روستا كه صبحها ميآمد ميوهوترهبار از رشت ميبرد، بروم. هوا از صبح ابري بود و سوز ميآمد. استاد، به حاجآقايي كه پشت فرمان بود سفارش كرده بود تا مقصد، احوال مردم و آداب روستا را برايم تعريف كند و بگويد آن روستا از قديميترين روستاهاي آن ارتفاعات است و مردمش خيلي سرسختاند. پرسيدم: سرسخت؟ حاجآقا جواب داد: روستا، يكي از پناهگاههاي ميرزا كوچك خان بوده. هنوز چندجاي روستا خانههايي هست كه ميرزا چند شب آنجا بوده و اهالي حواسشان بوده آن خانهها خراب نشوند.
ميگفت: «پيرمردهايي كه روسها را توي ارتفاعات روستا زمينگير كرده بودند تا همين چند سال پيش هم زنده بودند». روستا داشت هم برايم جالب ميشد هم هراسم را زياد ميكرد. ساكت بودم و حاجآقا ادامه داد: بعدها همه روستاييها به شهرها رفتند اما اهالي اين روستا ماندهاند و هر روز ميآيند خورد و خوراكشان را از رشت ميبرند بالا. بعد يكهو لحنش عوض شد و از من پرسيد: مشروطه خواندهاي جوان؟ منتظر جوابم نماند و ادامه داد: پيرمردهاي اينجا بيشتر دوست دارند روي منبر، قصه مشروطه بشنوند و دلشان ميخواهد از دلاوريهاي ميرزا هم برايشان تعريف كني. حاجآقا حين رانندگي توي آينه نگاهي به من ميانداخت و تأكيد كرد: اهالي، همانجور كه با روضه سيدالشهدا گريه ميكنند، با روضه سرِبريده ميرزا هم گريه ميكنند.
تبليغهاي اقليمي ساده نبودند. قسمت شده بود نخستين تبليغ را بروم روستايي كه مردمش پيشينه درخشاني داشتند. تاريخ ميرزا كوچكخان را خوانده بودم و حالا داشتم به جغرافيايي سفر ميكردم كه مردمش به جاي خواندن تاريخ، آن را زندگي كرده بودند و هنوز ايام شهادت ميرزا را سوگ ميگرفتند.
به حاجآقا گفتم: توكل بر خدا و زير لب شروع كردم به حرز امام جواد خواندن: «يا نُورُ يا بُرْهانُ يا مُبينُ يا مُنيرُ يا رَبِّ اِكْفِني الْشُّرُورَ وَ آفاتِ الدُّهُورِ وَ اَسْئَلُكَ النَّجاةَ يَوْمَ يُنْفَخُ فِي الصُّورِ» و بعد تكيه دادم به پشتي صندلي و خوابم برد. حول و حوش اذان بود كه رسيديم رشت.