آن اوایل به خالیبندیهای مانو عادت داشتیم. حتی گاهی خودمان هم بهطور خودجوش در خالیبنديهایش برای همکلاسیها همدست میشدیم و بقیه را حسابی سرکار میگذاشتیم. با اینکه خوش میگذشت، اما من و نیکو از خودمان میپرسيديم:
مانو این همه دروغ را از کجا میآورد؟ دروغهایی باورپذیر که اگر دبیر ادبیات، خانم لوشه، در جریانش قرار میگرفت، از مانو دعوت میکرد تا در كلاس داستاننويسي سميناري در زمينهي فضاسازي برگزار کند.
مثلاً این یکی از آخرینهایش بود:
امروز وقتی داشتم با پدرم اسکایپ میکردم، یک پنگوئن به او تنه زد. راستی یادم رفت بگویم، پدرم هفتهی پیش برای عکاسی رفت به قطب جنوب. بهزودی یک نمایشگاه عکس از پنگوئن و خرس قطبی برگزار میکند. شما هم از همین حالا دعوتید!
ما در بوردو زندگی میکنیم. شهری در جنوب غربی فرانسه و اینجا کجا و پاریس کجا؟
اما پدر مانو تا بهحال شغلهای مختلفی را تجربه کرده بود:
1. باغدار انگور
2. تعلیم دهندهی حیوانات سیرک!
3. تهیهکنندهی برنامههاي تلویزیونی!
. . .
و حالا هم عکاس، آن هم عکاس پنگوئن!
نیکو اینجوروقتها سریع بحث را عوض میکرد، اما من دوست داشتم آنقدر سؤال كنم تا خود مانو مجبور شود بحث را عوض کند. من با این امید سؤال ميكردم که او بالأخره به دروغش اعتراف کند، بخندد و به پشتم بزند و بگوید: «خالی بستم بابا، اما خیلی باحال بود، نه؟»
ولی مانو هیچجوري کوتاه نمیآمد و اصرار داشت که این دفعه راست میگوید.
واقعاً حوصله نداشتم ادامه بدهم. در این مدتي كه با مانو رفت و آمد داشتيم، ما فقط مادرش را دیده بودیم و خبری از پدرش نبود!
- بليتهاي بدون مسافر!
با شروع فصل تابستان مانو قول داده بود ما را برای نمایشگاه عکس پدرش به پاریس ببرد و یک تعطیلات بهیاد ماندنی برایمان رقم بزند.
مطمئن بودم دروغ میگوید و نیکو هم حسابی مردد بود. هیچکداممان به توصیهها و پیشنهادهایش برای رفتن به پاریس اهمیت نمیدادیم و هرکدام برای تعطیلات برنامههای جداگانهی خودمان را داشتیم؛ من قرار بود برای انگورچینی همراه برادرم به باغي در حومهی شهر بروم و نیکو میخواست با خواهرش تمرین رانندگی کند.
هر دویمان بدون اهمیت به حرفهای مانو قرار و مدارهایمان را گذاشته بودیم.
اما درست روز آخر مدرسه مانو ما را به کوچهی پشتی برد و از توی کولهاش سه تا بلیت رفت و برگشت به پاریس با نامهای خودمان درآورد! من و نیکو خشکمان زد!
بلیتها را حسابی بالا و پایین کردیم، اما واقعیِ واقعی بودند.
آن روز عصر من و نیکو هركار کردیم نتوانستیم پدر و مادرمان را راضی به این سفر کنیم! اگر زودتر ماجرا را میدانستیم، فرصت بود تا مامان و باباها را راضی کنیم، اما حالا؟
مانو ژست برخوردن گرفته بود و طوری وانمود میکرد انگار ما بزرگترین خیانت زندگیاش را به او کردهایم! انگار او نبود که اینهمه دروغ سرهم کرده و ما را دربارهي خودش اینطور بار آورده بود!
عاقبت نیکو گفت: «مانو، اينكار یک راه دارد! باید مادرت را راضی کنی تا با مامان و باباهايمان صحبت کند و از نمایشگاه عکس پدرت بگوید.»
مانو مخالفت کرد و گفت: «همین حالا هم به پدر و مادرم گفتهام شما قبلاً پدر و مادرهایتان را راضی کردهاید و اگر برایتان بلیت نخرند، آبرویم ميرود!»
هیچ راهی نبود. دروغهای مانو بالأخره کار دستمان داده بود.
- يك ماجراجوي واقعي!
پدر مانو یک ماجراجو بود و هرلحظه در حال انجام کاری بود. درست همانطور که مانو میگفت. بههمین دلیل هیچ وقت خانه نبود. حالا هم با عکسهایی که از قطب گرفته بود، حسابی سر و صدا بهپا کرده و مشهور شده بود.
مانو سرتا پا غم بود. او از طریق اینترنت کلی بلیت سینما و تفریحگاههای دیگر رزرو کرده و فکر میکرد امسال بهترین تعطیلات دنیا خواهد بود!
من و نیکو سعیمان را کردیم تا پدر و مادرهایمان را راضی کنیم، اما همهچیز برنامهریزی شده بود. برادرم بهخاطر من از خوابگاه دانشجویی به بوردو میآمد.
خواهر نیکو هم بهخاطر نیکو از شهر دیگري به اينجا ميآمد. او به نیکو قول داده بود همین تابستان کمکش كند تا گواهینامه بگیرد!
آن روز از مانو خداحافظی کردیم، از پاریس هم همینطور. نمیدانستم در پاریس حال و روز مانو چهطور بود، اما مطمئنم هربار که به یاد ما ميافتاد، به هرچه دروغ و رياکاری در دنیا لعنت میفرستاد! دروغهای خندهداری که آنقدر در واقعیت درآمیختند كه دیگر هیچکداممان نتوانستیم فرق بین آنها را بفهمیم.