ميديدم جلوي آسانسور در سرسراي مجللي ايستادهام و به فهرست طبقات نگاه ميكنم. ساختمان آنقدر مرتفع بود كه طبقات را منطقهبندي كرده بودند و خانه مادربزرگم در يكي از طبقات مياني برج بود. تا آسانسور ميرسيد يك عده كه نميدانم از كجا سردر ميآوردند، پرش ميكردند و باز من ميماندم و لمس سنگهاي ديوارها. حتي كندهكاريهاي زبر روي سنگها هم در خاطرم مانده است. خانه واقعي مادربزرگم آپارتماني كوچك و كهنه بود كه راه پله گردي داشت با آسانسوري هميشه خراب. دوطرف خانه را راهروي تاريكي به هم وصل ميكرد كه در عالم بچگي من، بهترين جاي دنيا براي قايم باشك بازي كردن بود. نه كوچكي خانه آزارم ميداد نه سر و صداي خيابان كه خانه را هم شلوغ ميكرد.
آنجا، هر چه بود، امن بود. گرم و راحت بود. قبل از اينكه دنياي واقعي اين همه نقش را تحميلم كند، آنجا بينقاب به معني واقعي كلمه، زندگي ميكردم. شادي خالص آنجا بود؛ آن جنس شادي كه هيچ خيالي، سايه اندوه را به آن راه نميداد. سالهاي گذراي كودكي رفتند. مادربزرگ فوت كرد. خانه را فروختند و حالا رفتن به خانه مادربزرگ را فقط ميشود خواب ديد.
سرگردان در طبقات برجي ناموجود به امنيت گمشدهاي فكر ميكنم كه دنبالش ميگردم. دلم ميخواهد بدانم چرا خانه، در خوابهايم هيبتي ديگر پيدا كرده، چرا آن خانه ساده و كوچك و كهنه به اين تصوير تبديل شده است.
برميگردم به خاطرهها. به ديوارهاي آبي كمرنگ خانه فكر ميكنم. به پدربزرگ كه عكسي بود در قابي كهنه. به سبد خياطي. به پيشبند و پيراهنهاي گلدار و روسري كوچك قهوهاي مادربزرگم و ميبينم كه بزرگ شدن، فرايند دردناك و غمانگيزي است؛ وقتي دنياي واقعي چيزي بيشتر و خالصتر از آن امنيت كودكي ندارد كه عرضه كند. وقتي هنوز بعد از اين همه سال، ناخودآگاه خوابزده، امنيت را به خانهاي مجلل بدل ميكند كه راهي به آن ندارم. براي همين است كه در خواب يا بيداري، جلوي فهرست طبقات برجي ايستادهام كه سر به فلك ميكشد و من حتي نميدانم رؤياهايم در كدام نقطه آن جا ماندهاند.