بمب انرژی! این بهترین توصیف از کلاس ادبیات ما در سال گذشته بود. البته وجود این همه انرژی مثبت بی‌دلیل هم نبود.

در كلاس رنگارنگ ادبيات، ما با اجازه از آقاي حافظ و سعدي، خودمان هم مي‌توانستيم شعر بگوييم، قصه بنويسيم و كلي حرف حساب بزنيم. البته درس و مشق هم جاي خودش را داشت؛ آن هم خيلي جدي و جانانه!

از همان اول سال، دو سه تا طرح براي بچه‌ها جذاب بود؛ مثلاً طرح انتخاب «كتاب سال»! در طول چهار‌ماه، بچه‌ها هشت رمان نوجوان را در خانه مي‌خواندند و از  نويسنده يا مترجم بهترين اثر، دعوت مي‌كردند كه در جشن كتاب سال مدرسه شركت كند. طرح‌هاي ديگري هم بود؛ هر جلسه، دو دقيقه حرف حساب، كلي مسابقه‌هاي ادبي و گاهي حتي غير‌ادبي!

جذاب‌ترين بخش كلاس كه از اواسط سال به‌راه افتاد و حسابي ما را به نوشتن واداشت، طرح «كار هفته» بود. 58 نفر، هر هفته در مراسمي با هم قرار مي‌گذاشتند علاوه بر كارهاي روزمره، يك كار متفاوت در خانه انجام دهند و درباره‌ي اتفاق‌هاي بامزه‌ي پيرامون آن، يادداشت بنويسند.

يك‌بار قرار شد هر‌كس در يك حالت متفاوت از خودش سلفي بگيرد، پرينت آن تصوير را در دفترش بچسباند و احساسش را درباره‌ي آن عكس بنويسد. فرداي آن روز، كلاس پر شده بود از عكس‌هاي بامزه و نوشته‌هاي بامزه‌تر.

‌بار ديگر قرار شد بچه‌ها دم غروب، با چاي و شكلات از پدر و مادرشان پذيرايي كنند. خيلي از خانواده‌ها، حسابي شاخ درآورده بودند و عكس‌العمل مشترك بيش‌ترشان اين بود: «شازده‌پسر من و پذيرايي! من و اين‌همه خوش‌بختي محاله!»

يك‌بار ديگر قرار شد به چرخش ماشين لباس‌شويي خانه زل بزنيم و... هر شب يك بيت از حافظ بخوانيم و... با تخم‌مرغ، يك غذاي ساده درست كنيم و... بدمزه‌ترين خوراكي را بخوريم و...

دلايل مختلفي هم وجود داشت كه يادداشت‌هاي بچه‌ها جذاب از آب در بيايد. يكي اين‌كه بزرگ‌ترين مشكل بچه‌ها در نوشتن، سوژه بود و سوژه‌هاي كار هفته، آن‌قدر جديد و جذاب بود كه همه را به‌ نوشتن وا مي‌داشت.

ديگر اين‌كه معمولاً بچه‌ها مي‌خواهند از ذهنشان براي نوشتن استفاده كنند؛ اما كار هفته، تجربه‌هاي عملي را هم چاشني تخيل مي‌كرد و معجون خوش‌مزه‌اي از آب در مي‌آمد.

بررسي هر جلسه‌ي يادداشت‌ها، زوركي نبودن انجام كار هفته، اثرگذار بودن در نمره‌ي ادبيات و... از دلايل ديگر علاقه‌ي بچه‌هاي كلاس به انجام كار هفته بود.

حالا سال تحصيلي تمام شده، اما لذت انجام و نوشتن كار هفته، نه! از شما هم دعوت مي‌كنيم چند نمونه از يادداشت‌هاي بچه‌هاي مدرسه‌ي ما را بخوانيد؛ به اين اميد كه شما هم علاقه‌مند شويد و در كلاس‌هاي بي‌حال مدرسه، از اين قرار‌هاي باحال بگذاريد و كيف كنيد.

البته به‌خاطر كمبود جا، متن خيلي از بچه‌ها در اين صفحه كار نشد. بچه‌هايي مثل عرفان مير‌شمس، اميرحسين شيراني، سيدمهدي صادق‌زاده، عليرضا نورمحمدي، علي‌اصغر عباسي، محمدمهدي سيدغراب و...

 

تصويرگري: محمد‌مهدي سيد‌غراب

 

  • موضوع:براي خود و بهترين دوسنتان عيدي بخريد و به‌همراه يك نامه، به او هديه دهيد

همه توي صف!

 

تابستان، پشت سر عيد، در صف ايستاده تا بچه‌ها را خوشحال كند. اما گاهي از گرماي خودش، خوابش مي‌برد؛ آن هم درست وسط صف! و اين‌طور مي‌شود كه بعضي روزها و شب‌ها،‌ هي از او جلو مي‌زنند و هرسال، تابستان، ديرتر به بچه‌ها مي‌رسد.

 اما نمي‌دانم چرا اين پاييز بي‌مزه، هيچ‌وقت در صف ناراحت‌كردن بچه‌ها خوابش نمي‌برد! تازه گاهي ناقلايي هم مي‌كند و از اين روزهاي گرم جلو مي‌زند و اين‌گونه مي‌شود كه بچه‌ها، هنوز مزه‌ي شيرين تابستان را نچشيده، بايد قيافه‌ي زرد آقاي پاييز را تحمل كنند.

البته نبايد بين فصل‌ها فرق گذاشت. پرنسس بهار، خاله تابستان، آقاي پاييز و شاهزاده زمستان، هر چهارتا عين برادر و خواهر، با هم مهربانند و صميمي!

تازه، بين بهار شكوفه‌باران، تابستان آفتاب‌باران، پاييز برگ‌باران و زمستان برف‌باران، هيچ‌وقت دعوا نمي‌شود. چون مي‌دانند اگر با هم كتك‌كاري كنند، باران زود ناراحت مي‌شود و ممكن است از زور ناراحتي، آن‌قدر ببارد كه... دوست عزيز، عيدت مبارك!

 

علي شهيدي‌پور

 

كاردستي: علي جوهري‌تهراني

 

  • موضوع: براي خودتان يك فنجان چاي داغ بريزيد. به بخار آن نگاه كنيد و...

خرس خسته!

 

چشم‌هايم را ريز كردم و زل‌زدم به بخار. بخاري سفيدي كه با ناز و ادا از فنجان چاي به هوا مي‌رفت. با خودم گفتم: «خدايا! يعني قراره چی از توی اين بخار دربياد...» تا اين‌كه يكهو وسط آن‌همه سفيدي، چيزي شروع‌كرد به تكان خوردن.

- ای وای... واي... یه خرس قطبی... يه‌ خرس قطبي!

سریع از جايم پریدم و یک پارچ شيشه‌اي خالی برداشتم و آن را گذاشتم روي فنجان چاي و بخارش. با ذوق گفتم: «سلام خرس قطبي... سلام!» و خرس با اخم گفت: «چه سلامی؟ چه علیکی؟ يالا من‌ رو آزاد کن. پختم اين‌جا.»

با تعجب از پشت شيشه نگاهش كردم و گفتم: «آخه اگه اين پارچ رو بردارم، تو هم زود دود مي‌شي و مي‌ري هوا». با يك غرش وحشتناک گفت: «اين هم از شانس منه! اصلاً من عاشق يخ و سرما هستم.

اما از بدشانسي فقط از فنجان چاي و قهوه و شير داغ بايد بيرون بيام. ديگه از اين زندگي خسته شدم...» كمي فكر كردم و گفتم: «ولي فكر مي‌كردم تو خيلي كيف مي‌كني. تا چاي توي فنجان مي‌ريزم، زنده مي‌شي و هوا مي‌ري و بعدشم ناپديد!

و دوباره چاي بعدي و دوباره زندگي و مرگ. کاش به جای تو بودم. چون دوست داشتم هی زنده بشم و بمیرم. مي‌خوام اون دنیا رو هم تجربه كنم...»

 هنوز حرفم تمام نشده بود كه يكهو پارچ شيشه‌اي برگشت و بخار رفت هوا! نفهميدم دست خودم به پارچ خورد يا خرس قطبي، خودش را به ديواره‌ی شیشه زد؛ اما فهميدم كه ديگر از اين فنجان چاي ولرم، نه بخاري در مي‌آيد و نه خرس قطبي! چند لحظه غصه خوردم. اما يكهو چشم‌هايم برقي زد و سراغ اجاق گاز رفتم. دوباره زير كتري آب را روشن كردم و...

 

محمد‌حسين نگارنده

 

 

  • موضوع: يك غزل از حافظ بخوانيد و خودتان هم يك شعر بگوييد

آشتي آشتي!

 

دوستای من تو کشتی                                                                   به هم زدن یه مُشتی

 اولی گفت که: ای وای!                                                                   داشتی منو می‌کُشتی

اون يكي گفت مي‌زنم                                                                   توي سرت يه خشتي

   رسیدم و شنيدم                                                                       عجب حرفای زشتی

گفتم به هم بدین دست                                                                  زود بگین آشتی، آشتی

 

محمدامين حسين‌زاده نيك

 

تصويرگري: مير‌علي فاطمي

 

  • موضوع: لباس‌هايتان را خودتان داخل ماشين لباس‌شويي بريزيد و گزارش آن را بنويسيد

پودرهاي متقلب!

 

همه‌چیز از وقتی شروع شد که لباس‌ها فهمیدند یکی از پودرها، بعد از آن همه گَل‌ و‌ گشاد كردن لباس‌ها و شلوارها، ادعا كرده كه‌ عاشق لباس‌هاي كثيف است و همه،‌ حتي جوراب‌ها را هم خيلي دوست دارد و از خدمت به آن‌ها لذت مي‌برد.

به‌خاطر ‌همين، لباس‌هاي كثيف به سردستگي مرد شجاعي به نام آقاي «كت» و شيرزني به نام خانم «دامن» تصميم گرفتند به این حرکت توهین‌آمیز جوابی دندان‌شکن بدهند. آخر آن‌ها معتقد بودند آقاي پودر با خشونت و با استفاده از مواد شيميايي غيرمجاز، سر و صورت همه‌ي لباس‌ها را از ريخت و قيافه انداخته و دارد مظلوم‌نمايي مي‌كند.

پس همه‌ي لباس‌ها در گوشه‌اي از استوانه‌ي ماشين لباس‌شويي جمع شدند و شعار ‌دادند: محيط لباس‌شويي، بي‌كف بايد گردد...

آقاي پودر در استوانه‌ي ماشين، چرخي زد تا بتواند به سخنرانی بپردازد و لباس‌هاي بو‌گندو را از اين شلوغ‌بازي‌ها منصرف كند. اما صدا به صدا نمي‌رسيد و لباس‌های معترض نمی‌گذاشتند او حرف بزند تا این‌که به دستور خانم دامن، همه سكوت كردند.

آقاي پودر در سخنرانی‌اش ادعاکرد که تمام مواد شيميايي غيرمجاز به گفته و با اصرار خانم «نرم‌کننده» وارد آب شده و او هيچ تقصيري ندارد. بلا فاصله بعد از تمام شدن حرف پودر، لباس‌ها چلپ‌چلپ اين‌ور و آن‌ور ‌رفتند و فرياد ‌زدند: «ما می‌گیم پودر نمی‌خوایم نرم‌کننده عوض می‌شه... ما مي‌گيم...»

لباس‌هاي كثيف آن‌قدر این شعار را تکرار کردند كه همه‌چيز قاتي ‌و ‌پاتي شد و آقاي پودر دستور داد سربازانش، آنزیم‌اندازی كنند. پودرهای كماندو هم خودشان را به سوراخ‌هاي دور استوانه‌ي ماشين لباش‌شويي ‌رساندند و با فشار آب، به سر و صورت لباس‌ها ‌خوردند و آن‌ها را چپ و راست ‌كردند. خلاصه همه كف‌كرده بودند و بي‌حال، هي چپ و راست مي‌شدند.

يكهو یک دسته  آنزیم به دست آقای کت خورد و بخشي از رنگ دست او را برد. براي لحظاتي همه سكوت كردند! دوباره با چرخش ماشين‌ لباش‌شويي، هياهويي برپا شد و لباس‌ها بافت غیرتشون بیرون زد و تصمیم به حمله گرفتند.

اما آن‌قدر همه‌جا كف‌آلود شده بود كه چشم، چشم را نمي‌ديد. تا اين‌كه ماشين لباس‌شويي دلش به‌حال لباس‌ها سوخت. پس يكهو دريچه‌ي تخليه‌اش را باز كرد و همه‌ي كف‌ها را از دل خودش بيرون ريخت. لباس‌هاي كثيف كه حالا ديگر تميز شده بودند، هورا كشيدند و هم‌ديگر را در آغوش گرفتند و شادي كردند. پیراهن‌ها، جوراب‌ها، زيرپيراهني‌ها و...

اما شيريني پيروزي خيلي زود به‌كام همه تلخ شد. آخر دوباره دريچه‌ي مخزن پودر باز شد و...

 

سيدپارسا مرتضوي‌راد