نماز خواندم
آنقدر كه شمعها آب شدند
به ركوع ماندم
آنقدر كه توانم نماند...
از محمد(ص) پرسيدم
در تو
و از مسيح(ع)
اي قدس! اي شهري كه عطر پيامبران با توست!
اي كوتاهترين راه خاك تا افلاك!
اي قدس! اي گلدسته شريعتها!
اي دخترك ماهرو- با سرانگشتان سوخته-
اندوه چشمان توست
اي شهر فاطمه زهرا!
اي واحه سايهگستر
كه پيامبر از تو گذشته است!
سنگفرش خيابانهايت غمگين است
مأذنه مساجدت غمگين
اي قدس! اي ماهروي پيچيده به كبودي!
چهكسي بامدادان يكشنبهها
ناقوسهاي كليساي قيامت را به صدا درميآورد؟
چهكسي در شب ميلاد
براي كودكان اسباببازي خواهد آورد؟
اي قدس! اي شهر اندوه!
كه در پلكها پرسه ميزني!
چهكسي دشمنانت را بازميدارد؟
اي مرواريد اديان!
چهكسي خون ديوارها را خواهد شست؟
چهكسي انجيل را ميرهاند؟قرآن را ميرهاند؟مسيح را از چنگ قاتلان ميرهاند؟ انسان را ميرهاند؟
دلدار من، اي قدس!
فردا...
درخت ليمو شكوفه خواهد داد
خوشهها و شاخههاي سبز شاداب ميشوند
چشمها ميخندند
كبوتران مهاجر
به بامهاي پاك برميگردند
كودكان به بازي
پدران و پسران
بر تپههاي زيبايت
ديدار ميكنند
شهر من! اي شهر صلح و زيتون!
تاریخ انتشار: ۹ تیر ۱۳۹۵ - ۰۸:۴۰
نزار قبانی / ترجمه: عبدالرضا رضایینیا: گریستم آنقدر که اشکهایم تمام شد