شب، شب ضربت بود. بعد، پيراهن سياه را تن كردم و شال عزا انداختم. حوالي ظهر پاي كتاب بودم كه سليم و كيكاووس و حاجي آمدند ناخانه دنبالم. در كه زدند، هول برم داشت. در زدن مهمان نبود، در زدنِ طلبكار بود. مفاتيح و قرآن و مقتل را بستم و بوسيدم و گذاشتم كنار، ياالله گفتم و عبا انداختم. يااللهِ اول توي صداي در گم شد. ياالله دوم را بلندتر گفتم كه بشنوند و بيايند داخل.
در را كه باز كردند، مه آمد داخل اتاق. گالشهايشان تا مچپا گِلي بود. داخل كه آمدند، سگرمه انداخته بودند بههم. فقط حاجي سلام كرد. سليم يكدست، رو كرده بود به ديوار و كيكاووس هم غرولندكنان چيزهايي ميگفت كه نفهميدم. از طرز و حالشان بو بردم كه اسماعيل نم پس داده و كار را خراب كرده. توي ده بالا، هيچي از هيچكس مخفي نميماند. بهخودم آمدم و گفتم: جانم، حاجيجان! زود آمدي! خبري شده؟ سليم يكدست عادت داشت دستِ قطع شدهاش را با نوار پارچهاي بلندي ميپيچيد. حرف را كه شروع كردم همانطور كه رو به ديوار بود پارچه را باز كرد و انداخت روي زمين و گفت: خبرها پيش خودته ريكهسيد! آن فلانفلان شده را ول كردي كه دوباره خدانشناسي كند؟ كيكاووس توي حرفش در آمد كه من خبر را كه شنيدم خوابم نبرده، چرا ولش كردي آقا سيد؟
عمامه را تازه پيچيده بودم و روي تاقچه بود. به حاجي كه ساكت بود، گفتم كه بيايند بالا تا خودم ماجرا را برايشان تعريف كنم. روستاييها عادت داشتند وقتي از كسي ناراحت بودند، روي فرش خانهاش نمينشستند. دست سليم و كيكاووس را گرفتم و آوردم نشاندمشان بالاي اتاق و برايشان تعريف كردم: وقتي مرادقصاب من را ديد، موتور اسماعيل را ول كرد و چندتا سنگ برداشت كه حمله كند. به حرمت عمامه، سنگها را انداخت؛ يعني به من اعتماد كرد. من رفتم نزديك و دستش را گرفتم. درست نفهميدم چه ميگويد ولي فهميدم كه ترسيده، خيلي هم ترسيده. بعد گفتم: مروت نبود كسي را كه به لباس پيغمبر پناه آورده، دستگير كنم. اگر اسماعيل سنگ برنميداشت، مراد فرار نميكرد ولي به من قول داده دوباره ميآيد پيش من. اين را كه گفتم، سليم خنده سردي كرد كه يعني مرادقصاب اگر قول داشت، دزدي نميكرد، جنايت نميكرد. هرچه بود، آن روز، حاجي و سليم و كيكاووس را راضي كردم كه مرادقصاب هرجا باشد برميگردد پيش من. دلشان راضي نشد، ولي زبانشان قبول كرد. سيدضياء همان روز كه عمامه را گذاشت روي سرم گفت: سيديحيي، اعتمادت را از اين لباس برنداريها! اين لباس معجزه ميكند براي اهلش. اهلش باش سيديحيي! صداي سيدضياء هنوز توي گوشم مانده و زنگ ميزند. اهلش باش سيديحيي!
شب، مسجد شلوغ شد. قرآنها و مفاتيحهاي مسجد خيلي كم بود. به همه نميرسيد. براي جوشنكبير مفاتيح نداشتيم. مردم كنار هم نشستند و دوتايكي جوشن خواندند. براي قرآن بهسر گرفتن هم گفته بودم عمهنسا برود به همه بگويد با خودشان قرآنهاي ختمشان را بياورند مسجد. شب ضربت بود و همه، ريز و درشت، سياه تن كرده بودند؛ حتي پيرزنهايي كه لباسهاي رنگارنگ، يك روز هم از تنشان نيفتاده بود.