تاریخ انتشار: ۱۵ تیر ۱۳۹۵ - ۰۸:۴۸

همشهری دو - محمود قلی‌پور: چه‌کسی فکر می‌کرد آن پسربچه شیطان و بازیگوشی که تمام محله را عاصی کرده بود، حالا نشسته باشد بالای مجلس و جز در و گوهر از دهانش بیرون نیاید؟

بابا گفته بود:«ابوعلي سينا هم در بچگي شيطنت مي‌كرد، مولانا هم. اصلا تو يك آدم مهم به من نشان بده كه تو بچگي آرام و قرار داشته باشه». مصطفي هنگام حرف زدن ديگران سكوت مي‌كرد و با لبخند معنادار و سرتكان‌دادني حرف‌هاي ديگران را تأييد مي‌كرد و بعد همگي سراپا سكوت مي‌شدند و خيره به دهانش كه چه خواهد گفت.

شب آخر‌ماه مبارك رمضان بود، حسينيه نزديك خانه بود و آخرين افطاري، مصطفي نشسته بود بين من و حاج‌آقا و آرام‌آرام لقمه‌هاي نان و پنير را مي‌جويد. حاج‌آقا رو كرد به مصطفي كه«خب، بگو ببينم مصطفي جان، امسال‌ ماه‌رمضون چطور بود؟» مصطفي لبخندي زد، لقمه نان و پنيرش را كمي بين سفره و دهان معلق گذاشت و بعد آرام گفت: «به اميد خدا كه مقبول بوده».

مگر مي‌شد، همبازي دوران كودكي‌ات به دور از شيطنت حرف بزند و تو سكوت كني. گفتم: «مصطفي خودموني‌تر بگو چطور بود؟» نگاهم كرد و گفت: «تو بگو. هر چي تو بگي قبوله». كمي فكر كردم و گفتم: «روزها طولاني بود، اميدوارم خدا ثواب روزه‌هاي اين‌ماه رو دو برابر حساب كنه». لقمه‌اش را فرو داد و گفت: «من جاء بالحسنة فله عشر امثالها؛ يعني هركس كار خوبي بكند، ده برابر آن پاداش مي‌گيرد». حاج‌آقا آرام زير لب گفت: «احسنت». من هم آرام گفتم: «مي‌شه بهم بگي چرا اينقدر عوض شدي؟» سرش را تكاني داد و گفت: «چند سال قبل، يه روز قبل عيد فطر، رفته بودم براي گواهينامه، آزمايش خون بدم.

توي راهروي بيمارستان، پيرمردي رو ديدم كه از پرستارش خواست اجازه بده قرص‌هاش رو بعد اذان بخوره. پرستار بهش گفت خطرناكه، مسئوليت داره. پيرمرد گفت اگه تا‌ ماه رمضون سال بعد بميرم، با اين حسرت كه نتونستم روزه بگيرم چي كار كنم؟» لقمه نان و پنيرش را زمين گذاشت. بعد نگاهم كرد و گفت: «يهو به‌خودم اومدم و ديدم يه چيزي تو وجودم داره تكون مي‌خوره. انگار يه عمر بدون عقيده داشتم زندگي مي‌كردم. حال اون پيرمرد، حالم رو خوب و بد كرد. بد كرد چون فهميدم كه چقدر از عمرم رو بي‌اساس سپري كردم و حالم رو خوب كرد چون فهميدم آدم‌ها با اعتقاداتشون زنده هستند نه با اكسيژن هوا». خنديد و گفت: «يه روزي تو زندگي همه‌مون هست كه رام مي‌شيم و آروم مي‌گيريم».