عادت كرده بود؛ نه فقط به تنهايي و خالي خانه كه به چيزينخوردن هم عادت كرده بود؛ به اينكه كسي از او نپرسد «چي ميخوري؟»؛ به اينكه وقتي خسته روي زمين ولو شده است، دستي ناغافل نرود لاي موهايش و صورت مردانهاش را نوازش نكند. اما داشت غروب ميشد. روزآخر ماه رمضان بود. پارسال اين موقع جلوي چشمش بود. مامان شلهزرد پخته بود و عطر نانداغ و دارچين خانه و راهپله را پر كرده بود. نگاهي به جايخالي سفره انداخت؛ بغض گلويش را گرفت.
آنوقتها كه مامان به او ميگفت: «تو بچه مني»، شاكي ميشد كه «من بچه نيستم.» حالا نميدانست با اين همه نداشتن چه كند. بالش كاناپه را بغل كرد؛ همان بالشي كه موقع ديدن فوتبال، بابا هيجان و حرصش را سر آن خالي ميكرد و گاهي داد ميزد. انگار كه از گوشه زمين، بازي را تماشا ميكرد و بازيكنها صدايش را ميشنيدند. حرصش ميگرفت از داد و فرياد بابا، بهخصوص كه تيمهايشان هميشه مخالف هم بود. بالش را سفت فشار داد و ياد ماسك اكسيژني افتاد كه روزهاي آخر روي صورت بابا بود و نميگذاشت او حرف بزند و بابايي كه ديگر حرفي نداشت؛ نگاهي نداشت. از آن تصادف وحشتناك به خوابي عميق رفته بود.
«سبحانالله و والحمدلله و لا اله الاالله » صداي اذان از بلندگوهاي مسجد آمد. مامان ميگفت: «هرجا بودي، اذان كه دادن، افطار كن. صبر نكني تا برسي خونه». بالش را روي ميز گذاشت و چشمهايش را بست. فاتحهاي خواند و با شوري اشك، افطار كرد.