وقتی بچهها مثل مور و ملخ به غذا میرسیدند، پدر و مادر باید با گفتمان خشونت (همان چک و لگد خودمان!) آنها را از سفره دور میکردند.
خب، اینها همه، خاطرات دورهي نوجوانی پدر و مادر آدم است. اما امروز خدا را شکر آنقدر وفور نعمت است که آدم میتواند به پدر و مادرش بگوید که: دارید حال میکنید كه با ما زندگی میکنید ها! البته فقط باید حواسش باشد که هوای پارک خیلی سرد نباشد!
در دوران جدید بعضي از این پدر و مادرها هستند که باید التماس بکنند تا بچه یک لقمه کباببرگی، بوقلمونی، شیشلیکی، چیزی بگذارد توی آن بیصاحاب مانده (منظور همان دهان است) و آن یک لقمه را کوفت بکند (منظور همان نوشجانکردن است!) بلکه جان بگیرد و گوشت به تنش بماند.
اما اینطوری اصلاً غذاخوردن به آدم نمیچسبد. نخوردن غذا تا لحظهي (دور از جان بابا و ننهي آدم) دقمرگکردن پدر و مادر و (باز هم دور از جان خود آدم) رو به قبلهشدن خودش از گرسنگی باید ادامه بیابد. یعنی یک طورهایی تو مایههای مرتاضهای هندی که با سالی یک بادام، (آن هم چند نفر یک بادام!) زنده میمانند.
اما این همهي ماجرا نیست. مسلم است که همهي آدمهای دنیا بعضی غذاها را دوست دارند و بعضیها را نه.
برای همین وقتی که به مدت 10 روز و 10 شب قیمه و آش و قورمهسبزی و حلیم بادمجان و میرزا قاسمی نخوردید، چون دوست ندارید با ورود جناب پیتزا، باید مانند قحطیزدههای سومالی چنان کولیبازی دربیاورید که بابا و مامان حتی فرصت خوردن سس تک نفرهي سهمشان را هم نداشته باشند.
یک چیز دیگر؛ در هنگام غذاخوردن تعریفکردن خاطره خیلی میچسبد. البته این دیگر هنر آدم است که یکطوری خاطرههای بامزه و خندهدار تعریف کند که به وقت غذا خوردنش لطمه نخورد و همان موقع پیتزا را بریزد توی خندق بلا! (بابا و مامان شکم آدم را آنطوری صدا میکنند. آدم که نباید ناراحت بشود.)
ای شکم بیهنرِ پیچپیچ
تا به کیای، فکر پفک، ساندويچ؟!
تا به کجا در پی پیتزا روی؟
در پی یک چیپس به هر جا روی؟
در به درِ ژامبون و کالباس تو
هی بدو و هی بدو و هی بدو!
سیب نخوردی و لواشک به جاش
هی بکنی در دهنت قاشقاش
هیکل خوبت شده داغون و له
دور ز جانت زدهای آبله!
گرد و قلنبه شدهای ناگهان
چاقترین بچه شدی در جهان
منزجر از میوه و سبزی شدی
ای پسر خوب بگو چی شدی؟
تصويرگري: مجيد صالحي