البته خدا هم در اين راه كمكشان كرده؛ زيرا در تمام اين سالها، مقدمه آشنايي جوانها در دفتر ۱۵متري مسجد پا ميگرفت و اين يعني يك شروع خوب. حالا ۳۰سال از آن روزها گذشته و حجتالاسلام حسن حشمتي و همسرش باني آشنايي و ازدواج ۸۳ زوج جوان شدهاند؛ زوجهايي كه حالا بعضيهايشان نوه دار شدهاند و شايد به اين فكر ميكنند كه چندسال ديگر به حاجآقا و همسرش بسپارند همسر مناسبي براي نوهشان پيدا كنند. خواندن صحبتهاي امام جماعتي كه فقط به رضاي خدا فكر ميكند خالي از لطف نيست؛ مردي كه اعتقاد دارد اگر سبك زندگيها ايراني- اسلامي شود، خوشبختي و آرامش به لحظات زندگي سنجاق خواهد شد.
- راه آسيد
۳۶سال پيش سيد محمد رضوي باني ازدواج جواني ۲۳ساله شد. سيد، امام جماعت مسجد حضرتعلياكبر در خيابان هاشمي بود. كارهاي خير زيادي انجام ميداد. يكي از كارهايش اين بود؛ همسرش دخترهاي مومن محله و دوست و آشنا را زيرنظر ميگرفت و سيدپسرهاي مومن و متعهد و بسيجي را! بعد جوانها را به هم معرفي ميكردند و باني ازدواجشان ميشدند! شيخحسن حشمتي يكي از همان جوانها بود؛ همان جوان ۲۳ سالهاي كه ۳۶ سال پيش به واسطه امامجماعت مسجد با همسرش آشنا شد و با مهريه يك جلد كلامالله مجيد و يك سفر حج ازدواج كرد! همين! نه خبري از جشن ازدواج و ريخت و پاشهاي آنچناني بود و نه خبري از مهريه و پول و سكه! زماني كه خطبه عقد جاري شد، عروس و داماد چمدانهايشان را بسته بودند تا به مشهد مقدس سفر كنند و روزهاي نخست زندگيشان را در جوار امام مهربانيها آغاز كنند. زندگيشان را آغاز كردند و حالا ۳۶ سال از آن روزها ميگذرد؛ روزهايي كه شيخ حسن درس طلبگي ميخواند و به جبهه رفتوآمد داشت، همسرش براي فرزندانش مادري ميكرد و در كنار تمام مسئوليتهاي مادرانهاش درس ميخواند و درس ميداد! آنها خوشبخت بودند. آنقدر خوشبخت كه هميشه با دخترهايشان نصيبه و نرگس و فاطمه زهرا، به جان آسيد محمد رضوي و همسرش دعا ميكنند كه شما سبب اين آرامش و خوشبختي هستيد. به همين دليل تصميم گرفتند كاري كنند؛ كارشان هم اين بود كه ادامهدهنده راه سيد باشند و سرنوشت جوانها را به هم گره بزنند. خدا هم انگار همين را ميخواست؛ همين كه با خدا عهد كردند باني آشنايي دختر و پسرهاي جوان شوند. حسن حشمتي امام جماعت مسجد جامع تهرانسر شد و همسرش معاون يكي از مدرسههاي شهر! و اينگونه بود كه در اين ۳۰ سال شيخحسن و پري مختاريان ۸۳زوج جوان را به هم پيوند دادهاند كه تنها يك ازدواج به طلاق منجر شده كه شيخ حسن معتقد است اين زوج براي ازدواج عجولانه تصميم گرفتند.
- تلخ و شيرين ...
در دفتر كوچك مسجد نشستهايم. نصيبه، فرزند نخست حاج آقا همراه با همسر و تنها فرزندش فاطمه زهرا كنار شيخ حسن نشستهاند تا بودنشان فضاي گفتوگو را گرمتر كند. ازدواج آنها هم مانند تمام پيوندهايي كه حاج آقا و همسرش باني آن بودهاند، آسان بوده و مهمتر از همه براي تكامل انسان انجام گرفته است. امام جماعت مسجد خاطرات شيريني هم از اين پيوندهاي دوستداشتني دارد. او ميگويد: «روزهايي هست كه اشك شوق بياختيار از چشمانم جاري ميشود و سجده شكر به جا ميآورم؛ وقتي زوجي را ميبينم كه دوشادوش هم، همراه با فرزندان و حتي نوه به دفتر ميآيند و ميگويند: «حاج آقا مارو يادت ميآد؟ ما همون دختر و پسري هستيم كه 30-20سال قبل روي همين صندليها نشستيم و با هم حرف زديم! حالا هم خيلي خوشبختيم!» هميشه هم از ديدن خوشبختي زوجهايي كه در اين دفتر با هم آشنا شدند و حالا سني از آنها گذشته خوشحال ميشوم». تلفن همراهش زنگ ميخورد. آنسوي خط همسر حاجآقاست. ۳۶ سال از زندگي مشتركشان ميگذرد اما جالب اينجاست كه مانند تازه عروس و دامادها با هم حرف ميزنند! دليلش را كه ميپرسيم، حاج آقا ميگويد: «دليلش اين است كه هنوز جوانيم و پير نشدهايم!» وقتي نگاه متعجبم را ميبيند با خنده ميگويد: بگذار بقيه خاطرهها را تعريف كنم. دليل عاشق بودنمان را وقتي با حاج خانم تماس گرفتي بپرس!
با گفتن اين جمله دوباره سراغ خاطره گويي ميرود و ميگويد: «بعضي از خاطرات هيچگاه از حافظه پاك نميشود؛ يك روز در دفتر مسجد نشسته بودم كه دختر خانمي با گريه وارد دفتر مسجد شد و گفت: «حاج آقا اين ديگر چه مردي است كه براي من انتخاب كردهايد. دست بزن دارد!» آن روز خيلي دلم گرفت. با همسرش تماس گرفتم و گفتم بيا كه كار واجبي با شما دارم. چند ساعت بعد مقابل دفتر بود. چيزي به او نگفتم و فقط از او خواستم بيحرف! سوار ماشينم شود تا با هم به بهشت زهرا برويم! مدام سؤال ميكرد حاج آقا چه اتفاقي افتاده! من اما سكوت ميكردم و گاهي هم ميگفتم صبر كن! او را به غسالخانه بردم. مردههاي زيادي منتظر شسته شدن بودند. دستش را گرفتم و گفتم: «ببين جوان! عاقبت همه ما اين است. زمانش را نميدانيم اما دير يا زود بايد روي اين تختها بخوابيم؛ پس چرا به همسر و فرزند و همسايه و دوست ظلم كنيم!» در سكوت به حرفهايم گوش ميداد. وقتي سكوتش را ديدم ادامه دادم: «چرا دختري را كه با هزار اميد و آرزو به خانه بخت آمده كتك بزنيم و چشمانش را گريان كنيم؟ زور و بازويت را به رخ دختر بيچاره ميكشي؟ خدا را خوش ميآيد؟!» همانطور كه بغض كرده بود اظهار پشيماني كرد و قول داد ديگر اين عمل را تكرار نكند و كاري كند تا همسرش همين يكبار كتك خوردن را هم از ياد ببرد! همينطور هم شد.
- ازدواج آسان در روزهاي جنگ
در همان روزهايي كه جنگ تحميلي بغض را به لحظههاي خانواده شهيدان گره زده بود، شيخ حسن در جبهه و همسرش در تهران جوانها را به هم پيوند ميدادند. حشمتي در اينباره ميگويد: «در همان روزهاي جنگ، رزمندهاي را ميشناختم كه تصميم گرفته بود به محض برگشت به تهران ازدواج كند. دست سرنوشت اينگونه رقم خورد كه با هم به تهران بازگرديم. وقتي از تصميمش باخبر شدم، به او گفتم ميخواهي تو را با خانوادهاي همكفو خانوادهات آشنا كنم؟ جوان رزمنده لبخند زد و گفت: «حاج آقا نيكي و پرسش؟» همين كه به تهران رسيديم به وعدهام عمل كردم و دستش را در دست خانوادهاي خوب گذاشتم. آنها هم وقت را غنيمت دانستند و در همان مدت كوتاه مرخصي، كارهاي خواستگاري و عقد را انجام دادند! اما چند روز پس از عقد، تازه داماد به مناطق عملياتي بازگشت و در يكي از عملياتها اسير شد! ۱۰ سال هم در بند اسارت ماند! ميدانيد عروس خانم چه كرد؟ ۱۰ سال سختي و چشم انتظاري را تحمل كرد تا مردش از اسارت آزاد شود. ميخواهم يك روز به خانه اين زوج برويد و ببينيد چگونه با هم رفتار ميكنند. با اينكه خدا به اين زوج فرزندي نداده اما بايد رابطه اين زوج را با هم ببينيد. انگار همين ديروز با هم آشنا شدهاند و عشق تازه در قلبهايشان جوانه زده است».
هنوز حرفهاي شيخ حسن تمام نشده كه پسري جوان با يك بشقاب شيريني وارد ميشود و ميگويد: «حاج آقا! اين شيرينيها رو آوردم تا شيرينيهاي جشن نيمه شعبان رو انتخاب كنيد!» پس از انتخاب شيريني پسر جوان از دفتر مسجد خارج ميشود. همين كه جوان از دفتر بيرون ميرود حاج آقا رو به دامادش ميگويد: «داماد بعدي مسجد همين پسر است. قرار است چند روز ديگر با دختري كه حاج خانم برايش پيدا كرده صحبت كند».
- راه شيخ حسن
اما اين تمام كارهاي امام جماعت مسجدجامع تهرانسر نيست. او خانوادههاي با آبرويي را ميشناسد كه دخترهايشان به سن ازدواج رسيدهاند و خواستگار خوب هم دارند اما دست پدر خالي است و توان جهيزيه دادن به فرزندش را ندارد. حجتالاسلام حسن حشمتي آستين بالا زده و براي خانوادههايي كه در محله تهرانسر زندگي ميكنند و صورتشان را با سيلي سرخ نگه ميدارند، پول خريد جهيزيه جمع ميكند. او امامجماعتي است كه به رضاي خدا فكر ميكند و ميخواهد هيچ جواني بهواسطه بيپولي يا نداشتن موقعيت مناسب به گناه نيفتد. شايد همانطور كه شيخ حسن راه آسيد را ادامه داد، يكي از همين دور و اطراف پيدا شود و پرچم را بالا نگه دارد. اين شايد آرزوي شيخحسن و همسرش باشد.
- طلاهاو مس ها
داستان زندگي مشترك زوجي كه شايد چرخ زندگيشان در چاله افتاده باشد اما هيچوقت سرنگون نشد
۱۵سال پيش، نصيبه، دختر بزرگ حاجآقاي مسجدجامع با مردي ازدواج كرد كه مانند پدرش لباس روحانيت به تن كرده بود. داستان ازدواجشان هم شنيدني است؛ شيخحسن به مشهد سفر ميكند و در صحن انقلاب از امام رضا(ع) ميخواهد دخترهايش خوشبخت شوند. هنوز دعا تمام نشده بود كه يكي از اهالي كاروان كه خودش روحاني بوده به شيخحسن ميگويد: «شنيدهايم شما دختري به سن ازدواج در خانه داريد! حقيقتش را بخواهيد شاگردي دارم كه شيخ خوبي است. مومن است و درسخوان، اگر اجازه بدهيد...» و اجازه دادن حسن حشمتي همان و برگزاري جلسه خواستگاري همان! عليپيراني، داماد حاجآقا حشمتي پس از تعريف كردن اين ماجرا ميگويد: «قبل از اينكه همراه با مادرم به خواستگاري بروم با حاجآقا ديدار كردم. نپرسيد خانه داري، ماشين داري؟ يا اينكه درآمد ماهانهات چقدر است. از ايمان و اعتقاداتم پرسيد و از درسهاي حوزه. ميدانست مردي كه روبهرويش نشسته طلبه جواني است كه ماهي ۱۸ هزار تومان درآمد دارد و تمام دارايياش همين يك دست لباس روحانيت است وكتابهاي درسياش!» به حاجآقا گفتم: من پدر ندارم و مادرم تنهاست و بايد با ما زندگي كند. هيچچيز نگفت و سكوت كرد. در آخر هم گفت اگر سؤالي داري بپرس. من براي سؤال كردن نيامده بودم. آمده بودم تا حاجآقا مرا ببيند. به همين دليل گفتم: «من براي سؤال كردن نيامدهام!» بعدها پدر زنم گفت همين جواب بوده كه جاي مرا در دلش باز كرده و سبب شده به نصيبه بگويد: «جوان خوبي است». نصيبه كه تا اين لحظه لبخندزنان به صحبتهاي همسرش گوش ميداد به دخترش فاطمه زهرا نگاهي مياندازد و ميگويد: «حقيقتش را بخواهيد من اصلا قصد ازدواج نداشتم و ميخواستم درس بخوانم. اما وقتي با همسرم صحبت كردم و متوجه شدم عقايدمان به هم نزديك است جواب بله را دادم. قرار شد خطبه عقدمان را رهبر بخواند؛ آرزويم اين بود اما حسرت اين اتفاق روي دلم ماند زيرا روزي كه قرار بود من و همسرم به هم محرم شويم رهبري فرصت نداشت و به جاي ايشان آيتالله ضياءآبادي صيغه محرميت ما را جاري كرد. من ساده زندگيكردن را بارها در خانه و زندگي خودمان ديده بودم. ۱۹سال در خانهاي زندگي كرده بودم كه همهچيزش ساده بود. به همين دليل توقع نداشتم پدر و مادر مرا با جهيزيه آنچناني راهي خانه بخت كنند. با ۱۴ سكه مهريه و جشني ساده، زندگي مشترك با همسرم را شروع كردم و ثمره زندگي ۱۵ساله ما همين دختري است كه مانند خاله كوچكش نام فاطمهزهرا را روي او گذاشتهايم».
از او ميپرسم چرا فرزند ديگري نداريد؟ يك فرزند كم نيست؟ لحظهاي سكوت برقرارميشود. انگار كه نبايد اين سؤال را ميپرسيدم. پس از چند لحظه حاجآقا حشمتي، امام جماعت مسجدجامع ميگويد: «2 سال بعد از ازدواج وقتي فاطمهزهرا به دنيا ميآيد دخترم نصيبه بيمار ميشود. روزهاي سختي بود. نميدانم فيلم طلا و مس را ديدهايد يا نه، اما تمام مشكلاتي كه روحاني جوان اين فيلم و همسرش داشتند را نصيبه و علي تجربه كردند. دامادم براي اينكه بتواند داروهاي گرانقيمت دخترم را تهيه كند، بعدازظهرها در يك سوپرماركت كار ميكرد». از اينجا به بعد داستان زندگيشان را نصيبه برايمان تعريف ميكند: «حق با باباست! همسرم طلاي واقعي زندگي من بود. او بود كه چشم روي بيماري من بست و شبانهروز تلاش كرد تا كمي از دردهايم كاسته شود. دخترم كه به دنيا آمد، بيماري لوپوس و روماتسيم استخوان بدنم را ضعيف و ضعيفتر كرد. گاهي حتي توان در آغوش گرفتن دخترم را هم نداشتم، آنجا بود كه شببيداريهاي همسرم و مادرش شروع ميشد. مثلا قرار بود مادر همسرم با ما زندگي كند كه ما از او نگهداري كنيم اما بيماري من سبب شد تا او مراقب من و كمك حالم باشد. اين روزها بيشتر از هميشه به اين نتيجه رسيدهام كه پول و مهريه و جشن ازدواج خوشبختي نميآورد. مهم ايمان به خدا و حركت در جادهاي است كه به خدا ميرسد».
- از تبار عاشقان
همسر آقاي حشمتي ميگويد ازدواج هندوانه در بسته است، ما فقط وسيلهايم
نامش پري مختاريان است و مانند همسرش سري پرشور دارد. از او ميپرسم تا به حال با حاجآقا حشمتي دعوا كردهايد؟ لبخند روي لبهايش مينشيند و ميگويد: «كدام زندگي را ديدهايد كه دعوا نداشته باشد؟ اختلافنظر در همه زندگيها پيدا ميشود. اما من و همسرم هميشه با گفتوگو مشكلمان را حل ميكرديم و كارمان به داد و دعوا و قهر نميكشيد. اين را هم بگويم كه همسر من فقط يك روحاني نيست. او با همه دوست و رفيق است. شايد به همين دليل است كه زوجهاي جوان هنگام بروز مشكل در زندگيشان با همسرم مشورت ميكنند؛ چه آنهايي كه خودمان سبب پيوندشان شدهايم، چه آنهايي كه هيچ نقشي در ازدواجشان نداشتهايم. باور ميكنيد گاهي زوجهايي سراغمان ميآيند كه از من و حاج آقا بزرگترند و مشكل دارند».
و ادامه ميدهد: «اين را هم بگويم، زوجهاي جوان توقع نداشته باشند از همان آغاز، زندگيشان مانند زندگي زوجهاي قديمي باشد. ما هم مشكلات زيادي در كنار هم داشتهايم. از نبودنهاي همسرم گرفته كه در جنگ و مناطق عملياتي بود تا كمبود و كاستيها زندگي. هميشه براي زوجهاي جوان از خودمان مثال ميزنيم و تجربههاي روزهاي نخست زندگيمان را برايشان تعريف ميكنيم. نهتنها براي ديگران حتي براي فرزندانمان هم از اين تجربههاي تلخ وشيرين تعريف كردهايم». و حرف ميكشد به فرزندان؛ «فرزندانم هم در همين فضا رشد كردهاند. شايد باور كردنش سخت باشد كه من و همسرم تمام جهيزيه نرگس و نصيبه را قسطي خريدهايم. همه وسايلشان هم ايراني بود و در قيد و بند فلان مارك و برند نبوديم. البته اين را هم بگويم كه نه دخترهايم توقع جهيزيه آنچناني داشتند نه دامادهايم. از سوي ديگر چون دامادهايم طلبه بودند جهيزيه را يك راست به قم فرستاديم؛ جهيزيهاي ساده و به دور از تجملات. بايد هم همين گونه رفتار ميكرديم. وقتي به جوانهايي كه سبب ازدواجشان ميشويم ميگوييم سخت نگيريد و با وسايل ابتدايي هم ميتوان خوشبختي را احساس كرد، خودمان حرفمان را نقض كنيم و جهيزيه آنچناني به دخترها بدهيم؟». با گفتن اين حرف ميخندد و ميگويد: «البته اگر ميخواستيم هم نميتوانستيم جهيزيه آنچناني بدهيم. چون قسط جهيزيه دخترها همين چند سال پيش تمام شد!»
هندوانه در بستهاي به نام ازدواجاز همسر خير و نيكوكار امامجماعت مسجد ميپرسم در اين ۳۰ سال هراس نداشتيد كه انتخابتان اشتباه باشد و زوجهاي جوان را به اشتباه به هم پيوند بزنيد؟ ميگويد: «ازدواج مانند يك هندوانه در بسته است. همه اين را ميدانند. وقتي دختر و پسرهاي جوان را به هم معرفي ميكنيم، به آنها ميگوييم ما فقط وسيلهايم. شما به هم معرفي شدهايد اما مجبور نيستيد با هم ازدواج كنيد. شايد موقعيت بهتري پس از اين خواستگار نصيبتان شد و شايد هم اين بهترين موقعيت شما باشد. اما انتخاب با خودتان است و فردا روز نبايد كسي را مقصر بدانيد. نكته ديگر هم اين است كه هميشه جوياي احوال زوجهايي هستيم كه به واسطه ما با هم ازدواج كردهاند. باور ميكنيد با بعضي از آنها رفتوآمد خانوادگي داريم؟»
- يك مسير ميانبر
شيخ حسن حشمتي به ما ميگويد كه چگونه 2 خانواده در سايه خانه خدا، فرزندانشان را به هم ميرسانند
جوان چگونه همسر هم كفو خودش را پيدا كند؛ در خيابان؟ در پارك؟ در دانشگاه يا اينكه در اتوبوس و تاكسي! بايد قدر و اندازه جوانها را به آنها يادآوري كنيم. من در منبرهايم اعلام ميكنم؛ «پدر و مادرهايي كه در صف نماز جماعت نشستهايد، اگر دختر و پسر مجرد به سن ازدواج رسيده داريد از مطرح كردنش خجالت نكشيد. به خدا قسم هيچكس نميگويد دخترش ترشيده يا پسرش مشكل دارد». باور كنيد هميشه وقتي اين جملهها را ميگويم تا چند روز پدر و مادرها و حتي گاهي خود جوانها به دفتر مسجد ميآيند و با من درددل ميكنند مثلا يكي از پدرها ميگويد: «دخترم به سن ازدواج رسيده! جهيزيهاش هم كامل است. اما حاج آقا شما كه غريبه نيستيد! نميتوانيم به كسي اطمينان كنيم. شوخي كه نيست! بحث يك عمر زندگي است». من به اين پدر حق ميدهم. به او ميگويم برو چند روز بعد خبرت ميكنم. پس از اين گفتوگو دفترم را باز ميكنم و مشغول جستوجو ميشوم. يك ليست از پسرهاي مومن و معتقد دارم كه حالا يا خودشان از من خواستهاند همسري مناسب برايشان پيدا كنم يا پدرهايشان. اين نخستين قدم براي گره زدن سرنوشت جوانها به يكديگر است. چند روزي دست نگهميدارم و از كاسب و اهالي محله درباره دختر و پسر پرسوجو ميكنم. چند روز بعد با خانوادهها تماس ميگيرم و ميگويم: «براي دختر- پسرتان همسر مناسبي پيدا كردهام! امروز جلسه آشنايي پدر و مادرهاست. دقت كنيد كه تنها بياييد و جوانتان را نياوريد!» آنها هم به دفتر مسجد ميآيند و چند ساعتي با هم گپ ميزنند تا بيشتر با هم آشنا شوند. اگر با هم به تفاهم رسيدند، جلسه دوم برگزار ميشود. در اين جلسه پدر و مادرها حضور ندارند. دختر و پسر در همين دفتر ۱۵ متري مسجد مينشينند. من هم چند دقيقهاي ميمانم و بعد به بهانه كار داشتن نيم ساعتي تنهايشان ميگذارم تا راحتتر صحبت كنند. البته قبل از رفتن به آنها ميگويم: «با هم اتمام حجت كنيد و خجالت نكشيد! هر سؤالي داريد بپرسيد كه اينجا خانه خداست. خودش هوايتان را دارد». بعد به دفتر بازميگردم و با صورت گل انداخته و خندان جوانها روبهرو ميشوم. با ديدن اين صحنه به هر دو تبريك ميگويم و به خانوادهها زنگ ميزنم كه بساط خواستگاري اصلي را در خانه عروسخانم مهيا كنيد. اگر خدا خواست و زندگيتان به هم سنجاق شد تماس بگيريد تا خودم خطبه عقدتان را بخوانم و كادوي سر عقدتان را تقديم كنم.