مراد شبيه قديميها وضو ميگرفت؛ سفت و با حوصله. نزديك طلوع، نمازش را خواند و خوابيد. من هم همان پايين اتاق رختخواب پهن كردم و خوابيدم. يادم نيست چقدر گذشته بود ولي خواب ديدم توي مسجدالشهداي شهرستان خودمانيم. بعد سيدضياء بلند ميشود و ميرود توي محراب و اذان ميخواند. من دكمه قبا را باز ميكنم كه خنك بشوم و ميايستم پشت سيدضياء. خودمان دونفريم. سيدضياء به ركوع اول نرسيده، چند نفر ياالله ميگويند كه به نماز جماعت برسند. با اينكه دارم نماز ميخوانم آن 3 نفر را ميبينم. يكيشان ميرزا كوچك خان جنگلي است با همان كلاه و موي بلند و لباسها و همان قطار فشنگ. يكيشان پيرمرد خوشچهرهاي است كه تا حالا نديدمش و يكيشان هم مرادقصاب است ولي خيلي جوانتر و تر و تميزتر. همه پشت سر سيدضياء نماز خوانديم و بعد ميرزا يك سيني تخم مرغ به همه تعارف كرد.
بيدار كه شدم مراد هنوز خواب بود و از درد پا، نالههاي كمجاني ميكرد. براي وضو گرفتن آمدم بيرون، حاجي توي حياط خانه خودش نشسته بود به ملاط درستكردن براي سفت كردن در مرغداني. روي زمين پر از خون غازهايي بود كه اسماعيل حلالشان كرده بود. وضو گرفتم و برگشتم كه بروم به ختم قرآنم برسم كه اين روزها عقب افتاده بود. بعد كه رفتم پيش حاجي از ماجراي صبح پرسيد. ماجرا را اسماعيل نصفه و نيمه و خوابآلود برايش تعريف كرده بوده. وقتي گفتم كه مراد شغال دزد را گرفته، گل از گلش شكفت. قبلا هم از سليم يكدست شنيده بود كه اگر درختهايي كه مراد قطع كرده بود نبودند، صخرهها ميريختند روي سر اهالي. اينها را كه گفتم، دست از ملاط برداشت و گفت: اين مرادي كه ميبيني كه از اول اينطوري نبود. عزت خودش و پدرش و آجونش را كمتر كسي داشت توي دهبالا. آجون مراد قصاب همرزم ميرزا بوده. پدرش هم بوده. اينها شجاعترين مردم اين ييلاقات بودند. آجون مراد پا به پاي ميرزا همه اين جنگلها را حصار كشيده بودند آن سالها. حاجي تعريف كرد مراد بعد از مرگ پدرش و رفتن زن و دخترهايش، پاك ديوانه شد، وگرنه اينها جداندرجد حواسشان به ده بالا بوده. بعد هم بلند شد ملاطها را برد طرف مرغداني و گفت: من همان روز كه فلاني غازهاش را آورد و گفت اينها را مراد خفه كرده، گفتم اين كار آدميزاد نيست يا شغال زده يا اجنه.
حاجي همينطور كه داشت ملاطها را ميماليد دور درگاه مرغداني، من خيالم رفت به خوابي كه ديده بودم. مرد خوشچهرهاي كه كنار ميرزا و مراد بود، حتمي پدربزرگ مراد بوده. سيدضياء آن وقت نبود وگرنه بايد تعبير قطار فشنگ و تخممرغها را ميپرسيدم. آن يكيدو روز، تا سحر شب بيستوسوم كه مراد قصاب آمد مسجد همهچيز عادي بود.