تاریخ انتشار: ۲۹ مرداد ۱۳۹۵ - ۱۲:۲۴

الآن که دارم مدارکم را برای خبرنگار افتخاری می‌فرستم، به خیلی چیز‌ها فکر می‌کنم. قبلاً که جمله‌ی «زمان خیلی زود می‌گذره» را باور نمی‌کردم. شاید هم نمی‌خواستم باور کنم. برایم حرف بی‌معنایی بود.

یاد روزهایی می‌افتم که به نوشته‌ی «خبرنگار افتخاری از شهر ايكس» زیر شعر و داستان بچه‌ها غبطه می‌خوردم. شعر بعضی از بچه‌ها را می‌بریدم و لای دفتر‌هایم می‌گذاشتم.

بعضی صفحه‌ها را تا می‌کردم و نگه می‌داشتم. به این فکر می‌کنم که شاید کسی هم شعرهای مرا لای دفتر‌هایش بگذارد، زنگ‌های تفریح، وقتی همه مشغول گفت‌و‌گو‌های کلیشه‌ای کنکور و درس‌اند، یواشکی بخواند و لبخند بزند، با آن‌ها خیال‌بافی ‌کند، به شاعرشان فکر کند و آرزو کند که اوهم شاعر خوبی شود...

شاید کسی همه‌ی آن کارهایی را بکند که زمانی من مي‌كردم.این فکر کردن‌ها، این فکرهای عجیب که هریک هزار احتمال امکان‌پذیری و ناپذیری دارند، حس خوبی به من می‌دهند.

از جنس آن حس‌هایی که موقع تاب‌بازی با صورت خیس به آدم دست می‌دهد. این فکر‌ها بوی بستنی وانیلی می‌دهند که رویشان دارچین ریخته باشی... طعم هلو و زردآلو‌های رسیده می‌دهند و مانند هسته‌های هندوانه زیادند... مانند دوچرخه‌سواری با کتانی خاک‌خورده و شلوار لی کهنه‌اند که عین خیالشان نیست...

اما این‌ها به سراغ آدم نمی‌آیند. تو باید دنبالشان بدوی... این فکر‌ها آزادند... باید بند کفش‌هایت را محکم کنی و زیر خورشید و گاهی نور مهتاب با سماجت دنبالشان بروی و ندانی از کدام ساحل، کویر، کوهستان یا پشت‌بام سردرمی‌آوری، ولی بازهم بروی...

اسمشان را گذاشته‌ام «فکرهای تابستانی». این‌ها فقط در تابستان‌اند. هم زمان با شاه‌توت‌ها می‌آیند و با نسیم‌های خنک شهریور می‌روند. همین است که این‌قدر دوستشان دارم.

 

فریدا زينالي، 16 ساله از تبريز

 

عكس: محمد‌حسين ناد‌علي از خرم‌آباد