برايت نوشته بودم با مادرم به پارچهفروشي رفته بوديم و تو را روي پيشخوان پارچهفروشي ديدم. همان صفحهاي كه اسمم زير لطيفهاي كه فرستاده بودم چاپ شده بود. آن را به مادرم نشان دادم و توقع داشتم پارچهفروش متوجه بشود و مرا بشناسد!
يا دفعهي بعد كه از امتحان سخت رياضي ديماه اول دبيرستان برگشته بودم خانه و دنبال بهانهاي بودم كه گريه كنم. آخر امتحانم را خوب نداده بودم. بعد از مادرم پرسيدم دوچرخه خريده يا نه و او به شوخي گفت نه.
من همانجا نشستم و زدم زير گريه. مادرم با كلي تعجب رفت و از اتاق تو را برايم آورد و من باز به گريه ادامه دادم...
حتي همين حالا هم پنجشنبهها كه از دانشگاه برميگردم تو را روي پيشخوان دكهي روزنامهفروشي در مسيرم ميبنيم و به خانه تلفن ميكنم و از مادرم ميپرسم تو را خريده يا نه و مادر عزيزم مثل هميشه ميگويد: آره، خريدمش.
دوست هميشه نوجوان من، همچنان كاغذي و نوجوان بمان و ادامه بده. به خاطر همهي آنهايي كه به كتاب، به خواندن، به صفحههاي كاغذ، به نوشتن و به تو عشق مي ورزند تا در كنار تو و با تو رشد كنند. حالا حالاها بمان.
مرضيه كاظمپور از پاكدشت
عكس: حنانه هراتي، 14 ساله از تهران