چند باري علت مزهعسلي آن 2ماه را در گفتوگوهاي 2نفرهمان موشكافي كردهايم؛ خوش گذشت چون هيچ «مسئوليت»ي نداشتيم. شيرين بود چون هنوز ميتوانستيم از «آينده» تصورات خيالگونه ديگري داشته باشيم. بهشت بود چون هنوز به سختي نيفتاده بوديم و دعوايي نبود و سبك و نسبتا رؤيايي گذشت. صبحها با چيزهايي شبيه «سلام سوژه نابم براي عكاسي/ رديف منتخب شاعران وسواسي» احوالپرسي ميكرديم و اگر چند روزي هم را نميديديم، برايش مينوشتم «وطن تويي و غريب آنكه از تو دور افتاد» كه احتمالا بهنظرتان زيادي سانتيمانتال است!
وقتي از بهارِ رابطه به تابستانش رسيديم، كمكم گردي نشست روي آن، كه اسمش را گذاشتهاند «روزمرگي»؛ خطر حوادث تكراري و از دسترفتن تازگيها كه ميدانستيم بالاخره سراغمان ميآيد و آن مزه عسلي عجيب و خوشيهاي كوچك نخستين روزها را از ما ميگيرد. روزمرگي در پاييز و زمستان رابطه ما هم كش آمد و فعلهايي كه براي خوشي رابطهمان بهكار ميبرديم، همه ماضي شدند؛ «يادش بهخير! يه موقعها يه هديه كوچيك هم كه شده برام ميخريدي»، «اولا صبحها شعر ميفرستادي، چي شدش اونا؟»، «اون روزها ميخواستي جايي بري يه خبري ميدادي» و جملههايي شبيه اينها كه ته همهشان كمي دلخوري و مقايسه اوضاع فعليمان با گذشته را داشت.
مغلوب آنها شديم؟ قطعا نه. سعي كرديم آن شيرينيها را در چيزهايي معموليتر پيدا كنيم؛ در پرسههاي دونفره در خيابانها و راستهها و كتابفروشيهايي كه آنها را دوست داريم، در باغهاي كوچك تهران، در خريد لباسي كه دوست دارد، در خوشحالي از جايزهاي كه برده، در تماشاي فيلمها در سينمايي كه آرام است، در نقشه كشيدن براي چيدمان خانه دونفره، در شوخي با نخستين روزهاي آشنايي و حتي در مرور دعواهايي كه از سر گذراندهايم.
شايد از همين لذتهاي ساده بود كه به اين نتيجه رسيديم كه اگر قرار است به آن هدفهاي دهانپركن و بزرگ وصلت، مثل اصالت شيرين ازدواج و به آن خوشبختي وعدهدادهشده برسيم، بايد در چارچوب همين سادگي و روزمرگي برسيم، نه در شرايط گلخانهاي ناپايدار. فهميديم روزمرگي در يك رابطه مداوم مثل ازدواج، مثل بستههاي نان باگتي است كه صبح به صبح، قبل از باز شدن ساندويچيها، جلوي مغازهها جا خوش ميكنند. پي برديم هنر اين است كه هر روز لابهلاي اين نانهاي باگت، فيله مرغ و استيك و كاهوي تازه و جعفري ريزشده و گوجه فرنگي خوشرنگ بگذاريم و روي آن سس بريزيم تا لذيذ شود. كشف جديد و رنگ تازه زندگي دو نفره باعث شد همديگر را بيشتر از قبل ببينيم، هر روز درباره « آنچه از صبح بر ما گذشت» حرف بزنيم، ساعتها روي نيمكت يك پارك كوچولو در مركز شهر بنشينيم و گذشته و آينده را شخم بزنيم و ريزريز بخنديم. باعث شد بفهميم ميتوانيم با يك فرمول كمهزينه و تجربههاي تازه، هميشه در بهارِ رابطه باشيم و هر روز بدون شعر و هديه، عليه روزمرگي كودتا كنيم.