مدير اين مركز نگهداري بچهها از دوستان نزديكمان است. وارد مركز كه شديم، ديديم خانم رمضاني بسيار خسته و بيحال نشسته توي حياط مركز و بچهها هم با بيميلي در اطرافش مشغول بازي هستند. وقتي ما را ديد، ناگهان با خوشحالي از جايش بلند شد و به استقبالمان آمد. ديگر نشاني از خستگي در چهرهاش نبود. آيدا داشت با بچهها بازي ميكرد، من هم دوربينم را برداشته بودم و بچهها فيگور ميگرفتند و من عكس ميگرفتم و بعد ميآمدند كنارم به عكسشان نگاه ميكردند.
براي بچهها بستني آورده بودند، به ما هم بستني دادند. آيدا آرام در گوشم گفت: «بهنظرم فقط حال خانم رمضاني بد نبود. وقتي اومديم حال بچهها هم خوب شد». راست ميگفت، حق با آيدا بود. ما فقط خانم رمضاني را ميديديم اما خانم رمضاني فقط به بچهها نگاه ميكند. وقتي بچهها نشسته بودند بستني ميخوردند، خانم رمضاني هم با آنها بستني ميخورد. يكي از بچهها گفت: «بستني من شكسته. اينو نميخوام». خانم مدير دويد از فريزر يك بستني ديگر آورد. كنارم پسري نشسته بود و داشت با لذت خاصي بستني ميخورد. گفتم: «خوش ميگذره بهت؟» نگاهم كرد و گفت: «آره خوش ميگذره. فقط از وقتي مدرسهها تعطيل شده، ديگه زياد كسي رو نميبينيم. ميدوني اينجوري حوصله آدم سرميره. امروز كه شما اومديد ما خيلي ذوق كرديم». گفتم: «اسمت چيه پسرم؟» ديگر به من نگاه نميكرد، داشت بستنياش را ميليسيد. گفت: «امير مهدي».توي راه برگشت به خانه با آيدا صحبت ميكردم. گفتم اميرمهدي راست ميگويد، اينها خسته ميشوند از تنهايي. ما در برابر اين بچهها مسئول هستيم. آيدا گفت:« من از اين به بعد هر هفته به بچهها سر ميزنم».
چند روز بعد آيدا زنگ زد به خانم رمضاني و پرسيد: «چيزي نياز نداريد براي بچهها بياوريم؟» خانم مدير مكثي كرد و بعد گفت: «ازتون خواهش ميكنم فقط خودتون بياين پيش بچهها. بچهها همهچيز دارند، فقط نياز به كساني دارند كه باهاشون حرف بزنن». بعد سكوت كرد و گفت: «مثل همه آدمها». خانم مدير راست ميگفت، ما همه نياز به كساني داريم كه با آنها حرف بزنيم. منظورم اين نيست كه آدم بايد با ديگران حرف خاصي بزند بلكه لازم است كه آدم كساني را داشته باشد كه فقط با او همكلام شود. همين كه آدم بداند كسي هست كه هر از گاهي با او حرف ميزند و حرفش را ميشنود، دنيا قشنگتر ميشود.