چشم‌هایم را می‌بندم. لبخند می‌زنم. «هوا بس ناجوانمردانه گرم است.»* دست‌هایم را زیر موهای فرفری‌ام می‌برم. خیسی عرق‌ را احساس می‌کنم. بلند می‌شوم. کش مو‌هایم را برمی‌دارم و مو‌هایم را تا جایی که می‌شود، جمع می‌کنم و بالای سرم می‌برم.

به آینه نگاه می‌کنم. دلم می‌خواهد کچل کنم. صدای ویژ ویژ پنکه‌ی قدیمی، فضای اتاق را پر کرده است. می‌روم سمت پنکه. مامان بیش از هزار ‌بار سفارش کرده نزدیک پنکه نشوم. با این حال صورتم را نزدیکش می‌کنم و زیر لب می‌گویم گرم... گرم است.

صدایم می‌رود توي پنکه وتوی بال‌هایش پرواز می‌کند. گگگررررم.... گگگرررم اسسست. خوشم می‌آید. گگگررررم نبااااش. می‌روم کنار پنجره و به کوچه نگاه می‌کنم.

پیرمرد همسایه‌مان دارد می‌رود سمت نانوایی. آفتاب نشسته پشت کله‌اش. کله‌اش برق می‌زند و خیس عرق است. با دستمالش کله‌ی کچلش را خشک می‌کند. اما آفتاب سرتق‌تر از این حرف‌هاست و انگار جا خوش کرده روی سر پیرمرد. گرمم می‌شود. بر می‌گردم سمت پنکه.

حسش می‌کنم، از قطره‌ی گرد عرقی که از کله‌ام می‌چکد روی پیشانی‌ام. حسش می‌کنم، از زیاد‌شدن یخمک‌ها توی مغزه‌ها. از لذت خوردن بستنی‌ها. از زیاد‌شدن پارچه‌های نخی. از صدای جیغ و داد بچه‌های کوچک کوچه‌مان.

از زیاد‌شدن برنامه‌های تلویزیونی. از خندیدن‌های دست‌جمعی. از صدای قاچ‌کردن هندوانه‌ها. از نبود کتاب و تكليف درسی برای بچه‌ها. از صدای کولر‌ها. از خواندن رمان‌ها و قصه‌ها. از حس عجیبی که مخلوطی از شادی و استرس است.

از رهگذرهای اخمویی که شتابان راه می‌روند و ناگهان برای لحظه‌ای می‌ایستند زیر درخت توت و توت می‌چینند و می‌خورند و لبخند می‌زنند. حسش می‌کنم، تااااابستاااان...

انگار تابستان، این خنک‌ترین واژه‌ی گرم دنیا درست کنارم نشسته است. درست روبه‌روی پنکه و پنکه موهای سرخ رنگش را آشفته می‌کند. پخش می‌شوم روی زمین.

دوست داشتنی‌ترین موهای سرخ دنیا را روی صورتم حس می‌کنم. چشمانم رامی‌بندم. لبخند می‌زنم. هوا بس ناجوانمردانه گرم است.

*‌ سطري تغيير يافته از شعر «زمستان» مهدي اخوان ثالث كه مي‌گويد: «هوا بس ناجوانمردانه سرد است.»

 

ماجده پناهی آزاد از تهران

 

عكس: فاطمه سادات لطفي،16 ساله از تهران