تاریخ انتشار: ۲۷ مرداد ۱۳۹۵ - ۰۲:۰۵

فضای دلچسب و دلنشینی است ا‌ین‌جا. خنک در تابستانِ گرم و گرم و مطبوع در زمستان. ساعت نزدیک به چهار است. پله‌برقی‌ها آرامش دارند. راهرو‌ها با پیچ و تابشان زیبایند و صدای موسیقی زنده‌ی یک گروه دانشگاهی گوش را می‌نوازد.

یک‌هو جمعیت هجوم می‌‌آورند. راهرو‌ها می‌پیچند و می‌پیچند. پله‌برقی‌ها دیوانه‌وار حرکت می‌کنند. ریتم گروه موسیقی انگار تند و تند‌تر می‌شود... با ريتم قلب مهاجمان يكي مي‌شود و به نوعي سمفوني تبديل مي‌شود كه ذهنشان را فرا مي‌گيرد. مگر ساعت چند است؟ حتماً از چهار گذشته، دلیلش همین است.

این مهاجمان، کارمندان فرارکرده از اداره‌ا‌‌ند. این‌که می‌بینیم می‌دوند و به زور خود‌شان را روی صندلی جا می‌کنند، به‌خاطر این است که می‌خواهند به یک‌ لحظه آرامش برسند. بازار متحرک مترو از جلوی چشم‌هايشان عبور می‌کند. صدای فروشنده‌ها مثل لالایی آن‌ها را می‌خواباند.

نام ایستگاه از بلندگو اعلام می‌شود. از خواب می‌پرند. یک ایستگاه بعد از ایستگاه مقصدشان است. هيچ‌وقت نام صدای ايستگاه مقصدشان را نمی‌شنوند. انگار هر‌وقت گوینده نام ایستگاهی را اعلام می‌کند که راه خروجشان است، دیگر نمی‌شنوند... آن سمفونی، ذهنشان را فراگرفته است؛ ذهنی خسته و آشفته، اما گرفتار به آن.

انگار رابطه‌ای دو سویه بین هرج‌ و مرج و آن سمفونی آشفته برقرار است. سمفونی تند می‌شود، هرج و مرج شکل می‌گیرد. هرج و مرج که ایجاد شود، سمفونی هم تند می‌شود.

در قطار مانده‌ایم. شاید کسی به فکر دیدن بیفتد... شاید کسی در این قطار، آن گروه موسیقی را ببیند. قطاری که به آن به چشم قطار زندگی در قرن بیست‌ویکم نگاه می‌کنم. شک دارم آن گروه موسیقی یک گروه دانشگاهی باشد. گروهی که دیگر باید به ارکستر سمفونیکی عظیم تبدیل شده باشد.

 

سارا ابراهيم‌راد

15 ساله از تهران

 

تصويرسازي: انديشه نوبختي، 17 ساله از تهران