الموت به زبان محلی یعنی «عقاب دستآموز». صخرهای هم که قلعه روی آن بنا شده، شبیه عقاب آرامی است که نشسته و به روبهرویش نگاه میکند. راه زیادی را آمدهایم برای دیدن الموت، در استان قزوین. کوهها را رد کردهایم و جادههای پیچ در پیچ را پشت سر گذاشتهايم.
همهاش فکر میکردیم «حسن صباح» چهطور رسیده به اینجا. بعضیها میگویند اینجا زندان حسن صباح بوده. نوع معماری قلعه، چیز دیگری میگوید. انگار روزگاری اینجا زندگی جریان داشته و الموتیها اینجا زندگی میکردند.
ناگهان باد میآید و لابهلای دالانهای تخریب شده صدایی میپیچد. حس میکنم حسن صباح پشت سرم ایستاده؛ برمیگردم. هیچکس پشت سرم نیست و باد قطع شده. حتماً چیزهایی که دربارهی حسن صباح در اینترنت خواندهام، روی مخم تأثیر گذاشته.
مردم منطقه میگویند اینجا براي مردم محترم بوده و الموتیها به اینجا میگفتند بهشت. سرانجام قلعه میافتد به دست مغولها. الموتیها قلعه را ترک میکنند. بعد از فتح قلعه مغولها آن را به آتش میکشند و کتابخانهی بزرگ الموت نابود میشود.
دوباره باد میآید. به خودم میآیم و به دوروبر نگاه میکنم. همه رفتهاند. حتماً ساعت بازدید تمام شده. هوا هم تاریک شده. اصلاً دوست ندارم در قلعهای که معلوم نیست چه چیزهایی پشت سر گذاشته تنها بمانم. بلند میشوم تا بروم پایین.
«ماه گاهی از زیر ابرها خودش را نشان میداد. همراه آخرین نفرها از قلعه بیرون آمدم. میدانستم اگر دوباره به قلعه بازگردم، جز هوهوی باد در کوچه پسکوچههای آن نخواهم شنید. به دامنهی کوه که رسیدم، دوباره برگشتم و به بالا نگاه کردم.
سایهی الموت آنچنان هیبت و بزرگی داشت که بدون ساکنانش هم برای بیگانهها ترسناک مینمود... ماه کامل زیر ابر رفته بود و ما از کنار باغها، کشتزارها و چمنزارهای الموت میگذشتیم، بیآنکه رنگی جز تیرگی به چشم آید.»*
* بخشي از کتاب «چشم عقاب»، نوشتهي محسن هجری، كانون پرورش فكري كودكان و نوجوانان
نیکو کریمی، 17 ساله از دماوند
عكس: كاوه اشكشي