اين ماجراي ماست، ماجراي سه روز خاطرهساز در ميان كودكان و نوجوانان نيشابوري؛ در پايتخت كتاب ايران.
ماجرا از دو سال پيش و با برپايي جشنوارهي انتخاب پايتخت كتاب ايران شروع شد. پارسال اهواز اولين پايتخت كتاب كشور شد و در اختتاميهي اين جشنواره، نيشابور، شهر خيام و عطار بهعنوان دومين پايتخت كتاب ايران انتخاب شد. حالا نيشابوريها ميخواستند يك اتفاق ويژه داشته باشند؛ يك جشن كتاب.
از هفتههاي پاياني تيرماه 95 ادارهي فرهنگ و ارشاد اسلامي نيشابور با همكاري انجمن نويسندگان كودك و نوجوان، تدارك برنامهي ويژهاي را ديدند. جشن كتاب كودك و نوجوان با حضور 50 نويسنده، شاعر و تصويرگر كودك و نوجوان در شهر فيروزهاي.
اين جشن بزرگ با كارگاههاي كتابخواني و داستاننويسي و شعر، ديدار نويسندگان با كودكان و نوجوانان نيشابوري، سبزواري و روستاهاي اطراف و بزرگداشت دو نويسندهي پيشكسوت ادبيات كودك و نوجوان، «جعفر توزندهجاني» (در نيشابور) و «محمود برآبادي» (در سبزوار) همراه بود؛ سه روز پر از خاطره براي نويسندگان و مخاطبانشان.
به همين مناسبت،لحظههايي از اين رويداد را از زبان چند نفر از نويسندگان و از دريچهي دوربين عكاسان برايتان ميآوريم تا شما نيز با برخي از اتفاقها و خاطرههاي جذاب اين سفر گروهي همراه شويد.
در كنار خيام/ عكس: مهدي دشتي
آه کتاب ... کتاب نجاتبخش
محمدكاظم اخوان:
از یک مرکز فرهنگی بازدید میکردیم. بچهها در سالني جمع شده بودند. از آنها خواستم دربارهي آخرین کتابی که خواندهاند و تأثیرش در زندگیشان حرف بزنند. بچهها شلوغ میکردند. همه دوست داشتند پشت میکروفن بیایند.
یکی آمد سخنرانی غرایی کرد. 10، 12 سال بيشتر نداشت. گفت كه در طول زندگی همیشه به من ظلم میشد و همکلاسیهایم همیشه حقم را میخوردند.
مرا میزدند و آنچه البته به جایی نمیرسید، فریاد حقخواهی بود. تا بالأخره کتابی به دستم رسید و با خواندن آن (که اولین و آخرین کتابی بود که خواندم) نیروی تازهای در خود یافتم.
آن کتاب در بارهي آموزش فن کاراته بود! با خواندن آن و تمرینهای خستگی ناپذیر، سرانجام راه نجاتم را از آن بیداد یافتم و درسهای خوبی به همهي همشاگردیهایم آموختم که در کلاس و حیاط مدرسه و حتی در کوچه حقم را با خودم، له و لورده میکردند.
پيادهروي كودك و ايستگاه كتابخواني مركز شماره ي 1 كانون پرورش فكري/ عكس: شيوا حريري
کمی جلوتر...
شهريار الوندى:
قرار بود توی قطار چند کودک و نوجوان پیدا کنیم و بهطور نمادین بهشان کتاب هدیه کنیم... من سه کتاب نوجوان داشتم. دوتایش را امضا و پیشکش دو برادر نوجوان کردم.
تقریباً یکساعت بعد یکی از نوجوانها آمد و گفت: «ببخشید، از این کتاب دیگه ندارید؟» کتاب «اسمت چیه؟ تربچه» توی دستش بود. گفتم: «من که همین رو بهت دادم.» گفت: «برای یکی میخوام.»
از توی کیسهی پلاستیکی یک کتاب دیگر درآوردم و با هم رفتیم به سالنی که با برادر و پدر و مادرش نشسته بود. پدرش تقریباً همسن و سال خودم بود. یک عینک کوچک به چشم زده بود. دستهی سمت چپش شکسته بود. گفتم: «درخدمتم.» گفت: «نویسندهی این کتاب شمایید؟»
گفتم: «بله.» با من دست داد و روبوسی کرد. گفت: «من واقعاً از این کتاب لذت بردم و از سبک نوشتاریاش خوشم آمد.» نگاه کردم تقریباً هفتاد صفحه را خوانده بود.توی دلم کلی کیف کردم. گفت: «باز هم کتاب دارید؟». «اسمت چیه؟ تربچه» را تقدیمش کردم. گفت: «منظورم کتابهای دیگهست.»
اشاره کردم به پسر بزرگترش: «كتاب «مرغ هوا» رو هم دادهام به این یکی پسرتون...» وقتی توی ایستگاه نقاب پیاده شدیم برای نماز، دوباره دیدمش. اینبار داشت مرغ هوا را میخواند.
هیچ حسی بالاتر از این وجد و شعف نمیشناسم.
شهريار الوندي در حال امضاي كتاب «اسمت چيه؟ تربچه»/ عكس: احمد اكي
دوست نيشابوري، سلام!
معصومه انصاريان:
دوست من ساریتا... هرسفری، سوغاتی دارد. میدانی سوغات سفر من به نیشابور چیست؟ سوغاتی سفر من تویی، دوستی توست. وقتی آنطور با دقت واشتیاق به داستانهایم گوش سپردی، دربارهشان حرف زدی و کمی بعد خودمانیتر شدی واز خودت و دنیایت حرف زدی، دوستیمان شکل گرفت.
ساریتای عزیز، حالا دیگر تو فقط مخاطب داستانهای من نیستی. حالا دیگر موقع نوشتن با آن چشمهای پرسشگرت روبهروی من مینشینی و با من حرف میزنی. ساریتا، دوست نیشابوری من سلام.
يادداشت خاطرهانگيز كيارش براي طاهره ايبد
يادداشت كيارش
طاهره ايبد:
در مراسم جشن امضاي كتاب در آرامگاه خیام، هرکس کتابی را میخرید، براي امضا سراغ نویسندهاش میرفت. کتابهایم که تمام شد، راه افتادم تا دوری بزنم. یک ساعتی گذشته بود که گوشیام زنگ خورد. آقای الوندی بود. گفت: «کجایی؟ خانوادهای یک ساعت است اینجا منتظرند تا بیایی.»
راه افتادم طرف آرامگاه که دوباره گوشیام زنگ خورد و یک نفر دیگر، همان حرفها را زد. وارد آرامگاه که شدم، چند نفری گفتند، بدو که خانوادهای دنبالت میگردند... یکدفعه چهار نفر بهطرفم آمدند؛ مادر و پدر، همراه دو پسرشان.
مادر گفت: «کیارش عاشق «داستانهای یک قل، دو قل» شماست. چهار سال است آن را خریده و آنقدر خوانده که تمام کلمات آن را حفظ است و امروز که فهمیده شما به نیشابور آمدهاید، آمده از شما امضا بگیرد.»
کیارش کتاب را به من داد تا امضا کنم. در صفحهی اولش یادداشتی نوشته بود که برایم بسیار جالب بود. از آن عکس گرفتم تا همیشه یادم بماند بچهها از ما چه میخواهند.
در مركز شمارهي 2 كانون پرورش فكري نيشابور/ عكس: احمد اَكي
معلمم يادم بود!
محمود برآبادی:
در ردیف جلو نشسته بودم وبه صحبتهای سخنران گوش میدادم. هوای باغ آرامگاه ملاهادی سبزواری در شب، دلانگیز بود، اما سروصدای بچهها که میخواستند نویسندهها كتابهايشان را برایشان امضا کنند، حواسها را پرت میکرد.
دختر نوجوانی جلو آمد وگفت: «آقای فقیهی سلام رساندند.» یاد آقای فقیهی افتادم که معلم کلاس چهارم ابتداییمان در مدرسهي غفوری بود. خط خوشی داشت. کتابخانهای در مدرسه درست کرد و با تشویق او ما یک روزنامهي دیواری درست کردیم. دختر گفت : «خیلی دلش میخواست بیاید.»
يكبار كه مریض شدم وچند روز به مدرسه نرفتم، آقای فقیهی به خانهمان آمد وهنگامی که خاطرش جمع شد که حالم خوب است، رفت. پرسیدم: «حالشان چهطور است؟» گفت: «زیاد خوب نیست.» گفتم: «بهشون سلام برسونین حتماً. به دیدنش میآم.»
یکبار دیگر شرمنده شدم وافسوس خوردم که بهدلیل نبود وقت نتوانستم به دیدنش بروم.
صدای شاعر
جعفر توزندهجانی:
خوشحالم که در این سفر نقش کوچکی در ارتباط نویسندگان با مخاطبان خود داشتم.
دخترکي بهنام خاطره گفت: «شما آقای کشاورز را ندیديد؟»
به ناصر کشاورز زنگ زدم. گفت كه حالش خوب نیست و نتوانسته است به سبزوار بیاید. گوشی را دادم دست دخترک. با هم صحبت کردند. وقتی صحبت تمام شد، دخترک گفت:
«شما خیلی مهربانید که گذاشتید با آقای کشاورز صحبت کنم. من ایشان را خیلی دوست دارم و خوشحالم که صدایشان را شنیدم.»
توی راه وقتی از قطار پیاده شده بودیم و باران میآمد، ناصر کشاورز گفت: «چه کار خوبی کردی.»
در سراي محلهي چهارده معصوم/ عكس: مرتضي امينالرعايايي
توي نقاشيام باران نباريد
هدا حدادى:
در کارگاه نقاشی با موضوع باران برروی شعر باران ناصر کشاورز، دختر هفتسالهای کنار من نشسته بود كه اصلاً دوست نداشت با ابزاری جز مدادرنگی نقاشی بکشد. بهنظرش مداد رنگی تمیز بیدردسر و قابل پاککردن بود.
کمی عجیب است که یک بچهی هفتساله، وسوسهی رنگهای جرمی را نداشته باشد. او همانطور که کنارم نشسته بود برایم سخنرانی کرد؛ دربارهي معضل آلودگی هوا، آدمهایی که قانون را میشکنند، چهطور میشود بدون عصبانیت اعتراض کرد و چرا این بچهها آنقدر شلوغ میکنند.
بادقت نگاهش کردم... او کاملاً هفتساله بود و این را مربی کتابخانه هم بهم گوشزد کرد... از کلاسا ولیهای کتابخوان مدرسه! بگذارید حسم را اینطور تشریح کنم: گیجی، کمی خنده و کمی ترس.
آن بچه که دیرتر از همه نقاشیاش تمام شد، بعد از کارگاه من را تا دم در بدرقه کرد و برایم آرزوی سلامتی کرد.
من هنوز به آن لحظهای فکر میکنم که پشت دستش را روی نقاشیاش میکشید و میگفت: خدا را شکر که توی نقاشی من باران نباریده و آن را کثیف نکرده است!
مقصد بعدي اين قطار كجاست؟
فرهاد حسنزاده:
سفر... تلق و تلق چرخهاي قطار و رسيدن بهجايي آشنا كه البته هرگز پا به آنجا نگذاشتهاي. من آدم مغروري نيستم، اما به غرور احتياج دارم. همهي آنها كه سهمي در تولد آثار هنري دارند به اندكي احساس غرور نياز دارند.
در شبي گرم از شبهاي تابستان اشك غرورم زماني از چشمم چكيد كه مردم و بچهها را در ميدان راهآهن نيشابور ديدم. شبيه فيلمها بود. شبيه استقبال از سربازها يا ورزشكارها. بچهها به ما گل دادند و با شعر و سرود خوشآمد گفتند. با ما عكس گرفتند و خوشحال بودند از اينكه قدم به شهرشان گذاشتهايم.
راستش را بخواهيد كمي اميدوار شدم كه قطار فرهنگ اين سرزمين به سمت توسعه ميرود كه هنوز كتاب ميتواند موضوع داغي براي خبرها باشد كه تمام اتفاقهاي مهم، در ورزش و سينما و سياست رخ نميدهد.
روزهاي بعد، اتفاقهاي بهتري افتاد و اميدواريام را بيشتر كرد. رفتن ميان بچهها و بزرگداشت دو نويسندهي معاصر در آرامگاه با شكوه دو ستارهي ادب و فرهنگ. يعني بزرگداشت جعفر توزندهجاني در آرامگاه خيام و محمود برآبادي در كنار ملاهادي سبزواري. مقصد بعدي اين قطار كجاست؟
در مسير نيشابور/ عكس: احمد اَكي
بازي، سرگرمي و كتابخواندن
ياسمن درستى:
پشت کتابم نوشتم «باور کنید هرکار بزرگی با یک آرزو شروع میشود. با آرزوی دنیای بدون جنگ و آوارگی». وقتی يكروز عصر برای افتتاح «پیادهروي کودک» رفته بودیم کتابم را به ایستگاه کتاب آنجا تقدیم کردم.
صبح که برای بازدید رفته بودم تعدادی جوان پرشور، توی آفتاب داغ، سرگرم تدارکات و تزیین آنجا بودند. حتی کتابها را با ماشین شخصی خودشان آورده بودند.
از دیدن تلاش آنها که خود را بهنام «حامیان طبیعت نيشابور» معرفی کرده بودند، در آن آفتاب داغ ذوق کردم. جایی که بچهها در کنار بازی و سرگرمی کتاب هم بخوانند و به امانت ببرند.
وقتی سوار اتوبوس شدیم یکی از دختران دواندوان به دنبالمان آمد و ما را نگه داشت. نفس زنان گفت: «خانم درستی، چهقدر جملهی زیبایی نوشتی.» من به آنها یک آرزو داده بودم. همین. آرزوها قدرتمند و محرکند.
در سفر به ديار عطار و خيام...
عباسعلی سپاهییونسی:
راه میافتی و ناگهان خودت را در جمع دوستان نویسنده و شاعرت میبینی، ناگهان خودت را در صبح «نیشابور» میبینی، بین بچههایی که آمدهاند تا شعر و داستان بشنوند.
بچهها لبخند میزنند و برایت از قصههایشان میخوانند و تو احساس خوبی داری. شبها توی اتاق، با دوستان نویسندهات حرف میزنی و احساس خوبی داری.
با دوستان نویسنده به روستای «کلیدر» میروی، روستایی زیبا و کوهستانی، جایی که قسمتی از اتفاقهاي رمان «کلیدر» نوشتهي «محمود دولتآبادی» آنجا اتفاق افتاده و احساس خوبی داری. همهي این احساسهای خوب در سفر به نیشابور اتفاق افتاد؛ در سفر به دیار عطار و خیام و...