از سلولهای خاکستری مغزت اطلاعات بيشتري درخواست ميكني، از آسمان نارنجی پشت پنجره میفهمی که هوا رو به تاریکی است و حدود سه ساعت خوابیدهای.
دلت چی میخواهد؟ شاید یک اتفاق تازه، شاید یک لیوان شربت آلبالو یا کمی تاببازی یا یک مسافرت 365 روزه... به آنطرف تخت غلت میخوری . نگاهت به روی میز میافتد، پاکت قهوهای روی میز چشمهايت را قلقلک میدهد.
این دیگر چیست؟
به سمت پاکت میروی؛ یک پاکت پستی از طرف دوچرخه.
ولی من که از دوچرخه دلخور بودم!
مهم نیست! حس کنجکاویات خیلی بیشتر از آن است که بخواهی از دوچرخه دلخور باشی و بازش نکنی. دقیق و باحوصله چسبهایش را میکنی، طوري كه پاکتش پاره نشود. چیزهایش را بیرون می آوری. نگاهشان میکنی... یک پوشهی بنفش که رویش آرم دوچرخه حک شده.
دوچرخه از کجا میدانست بنفش دوست دارم؟
مردمک چشمهایت روی چیز دیگری خیره میماند؛ پیکسل دوچرخه! از همانها که عکسش را در هفتهنامه و اینستاگرام دوچرخه دیده بودی، همان پیکسل. چهقدر دلت میخواست یکی از آنها را داشته باشی. یک کاغذ هم هست.
در آن دوچرخه تو را دوست خودش معرفی کرده و برای شرکت در مسابقهي تولدش از تو تشکر میکند. چهقدر ذوق میکنی. حالا فهمیدی بعد از این خستگیها دلت چه میخواست، یکی از این پیکسلها را میخواست. یک آشتی دوباره...
* * *
دوچرخهجانم، اعتراف میکنم آنروز که در مسابقهي تولدت شرکت کردم و برنده نشدم، خیلی ناراحت شدم. نه اینکه دلم برندهشدن بخواهد، نه، اما نمیدانم چرا احساس کردم دوچرخه از کارم خوشش نیامده. نمیدانم چرا حس کردم شاید بهتر باشد دیگر برای دوچرخه اثری نفرستم...
اما آن تشکر و آن پیکسل دوچرخه... دیگر دلخور نيستم، حتی بیشتر از قبل دوستت دارم... نوجوان است دیگر؛ گاهی دلش میگیرد. حتی گاهی احساس میکند کسی دوستش ندارد...
دوچرخهجان، متشکرم که از من تشکر کردی! قول ميدهم همیشه با تو بمانم.
نسرین خرمآبادی از آران و بيدگل
عكس: هما خرمي از شاهرود