در اين ميان اغلب تعداد زيادي ماشين و آدم و كاسب و رهگذري هم هستند كه قرباني اين تعقيب پرهيجان ميشوند؛ همانهايي كه در يك لحظه پركشش وقتي ماشين قهرمان ما با سرعت از چراغ قرمز عبور ميكند، محكم روي ترمز كوبيده و به هم ميخورند يا همانهايي كه ميوههاي رنگي را روي چرخ دستفروشي با دقت چيدهاند و در حال عبور از خيابان هستند كه ماشين قهرمان فيلم، يا ماشين ضدقهرمان فيلم، با سرعت از وسط چرخ و ميوههاي رنگي عبور ميكند! معمولا سهم اين آدمها در فيلمهاي سينمايي در حد همان چند ثانيه ترسيدن جلوي دوربين، يا با وحشت چپ كردن و تصادف كردن است. به مرور هم آنقدر از اين صحنهها ديدهايم كه چشممان عادت كرده و اين آدمها را در حد همان باقي اجزاي دكور صحنه ميبينيم. اينها همان آدم معموليهايي هستند كه گويي تنها براي تحقيرشدن، له شدن، متعجبشدن و آسيب ديدن توسط ابرقهرمانهاي داستانها خلق شدهاند؛ آدمهايي از جنس زندگي حقيقي. اما براي ما تنها قهرمانها و ضدقهرمانها هستند كه ارزشمند هستند و ديده ميشوند؛ بهعبارت ديگر طي اين سالها فيلمها ما را اينگونه عادت دادهاند. همهمان دلمان ميخواهد قهرمان باشيم، حتي برخيهايمان با شخصيت منفي ضدقهرمان فيلمها هم همذاتپنداري كرده و دوست داريم جاي او باشيم ولي به ندرت ممكن است كسي دلش بخواهد جاي آن آدم عادياي باشد كه پشت
چراغ قرمز عبور با سرعت قهرمان را با حيرت تماشا ميكند. يا كم پيش ميآيد كسي دلش بخواهد دستكم جاي يكي از هزاران رهگذر و سياهلشكر و شخصيتهاي رده چندم داستانها باشد. گويي اينها همه معمولياند و گويي معمولي بودن جرمي است زشت و غيرقابل بخشش. اينگونه است كه حالا بسياري از ما احساس ميكنيم كه قرار بوده آدم بزرگي بشويم، قهرمان باشيم، يا دستكم در زندگي واقعي رل يك ضدقهرمان بزرگ را ايفا كنيم. براي همين است كه بسياري از ما، بهخاطر معمولي بودن، احساس سرخوردگي و ناتواني ميكنيم. به لطف كليشههاي ديكته شده به ذهنمان حال، آدم بودن را در راه آدم بزرگي شدن به فراموشي سپردهايم.