در چوبي نيمه باز بود و اتاقها خالي. سقف از لكههاي نم تيره بود و ديوارها شكم داده بودند. ايوان باريك صدمه چنداني نديده بود. اگر قژقژ تختههايش را نشنيده ميگرفتي همهچيز سر جايش بود. ستونها راست و استوار سقف را نگه داشته بودند و پلهها هنوز رنگشان سفيد بود. روبهروي ايوان، تپه بود و تا چشم كار ميكرد درخت. پايين دره مه سفيد آرام بالا ميآمد.
ساكنان اين خانه حالا كجا بودند؟ كدام شهر بزرگ اشتياقشان را به خانه از آنها دزديده بود و پشت كدام پنجره بيمنظره اسير شده بودند؟ آيا در خانه بيايوان، دلشان براي نشستن روي گليم و نگاه كردن به دره، تنگ نميشد. آيا صداي آشناي پاي چوپان را كه به روستا برميگشت، در خوابهايشان نميشنيدند؟
همانجا بودم كه مه بالاتر آمد و همه سبزي اطراف را در سفيدي مرطوب خودش غرق كرد. قطرههاي ريز باران بدون اينكه ديده شوند همه جا را خيس كردند. ايوان ديگر، ايوان خانهاي در روستا نبود؛ يك دريچه بود رو به خيال و ابهام. نميدانستم كه مه ميتواند اينقدر سنگين شود و همه تصويرها را به خاطرهاي گنگ تبديل كند. اما ديگر ميدانستم اهالي اين خانه، در وضوح شهر بزرگ دلشان براي مه تنگ ميشود.