تاریخ انتشار: ۲۰ مرداد ۱۳۹۵ - ۰۶:۱۳

همشهری دو - امیر اسماعیلی: وقتی رسیدیم ایستگاه راه‎آهن با نگرانی از مسئول کنترل بلیت پرسیدم: «آقا قطار مشهد که حرکت نکرده؟»

جواب داد: «مسافر حرم امام‌رضا(ع) كه جا نمي‎مونه. رفتي حرم التماس دعا». پري‌خانم دل تو دلش نبود. 7سال با هم زندگي كرده بوديم. مي‎دانستم حتي شب‎ها خواب چه مي‌بيند. حاجت دلش را هم كه خوب مي‎دانستم. اصلا حاجت دل خودم هم بود. به پري‌خانم گفتم: «پري‌جان! اين بار مطمئنم كه دست خالي برنمي‎گرديم...». اشك در چشم‌هايش جمع شد و گفت: «خدا از دلت بشنوه... قربونت برم امام رضا...» .

براي نماز صبح رسيديم حرم. در يكي از شبستان‎هاي مسجد گوهرشاد نماز خوانديم و رفتيم روبه‎روي گنبد طلا ايستاديم. دستم را روي قلبم گذاشتم و آرام گفتم: «السلام‌عليك يا غريب‎الغربا يا علي‌بن‌ موسي‌الرضا(ع)... آقاجانم! سلام. دورت بگردم». دودل بودم كه آنجا بگويم يا بروم كنار ضريح بايستم. اشك پري را كه ديدم زمزمه كردم: «آقاجان! 7ساله زير سايه شما زندگي مي‎كنيم، خدا را شكر زندگي‎مون بركت داره. پري هم فرشته‎ايه كه نصيبم شده... اما از تيكه‌كنايه‌ها و زخم زبون‎هاي مردم به ستوه اومديم... خودتون به حق جوادتون دل ما رو روشن كنين. خونه ما هم صداي بچه مي‎خواد...». حين زمزمه‎ام پدري دور حوض صحن دنبال پسرش مي‎دويد و نامش را صدا مي‎زد: «محمدحسن وايسا! بيا اينجا بابا!» يك آن دلم لرزيد سريع رو به گنبد كردم و گفتم: «آقاجان قربونتون برم... اگر پسردار بشم به نيت جدتون اسمشو مي‌ذارم محمدحسن».

3‌ماه بعد از زيارت بود كه يك روز سر ظهر پري با اشك و خنده آمد در مغازه. اشكش را كه ديدم ترسيدم و با خنده‌اش ترسم رفت. گفت: «رضا مشتلق بده... داري پدر مي‌شي...» دستم را بردم بالا و بلند گفتم: «خدايا شكرت! دورت بگردم يا امام رضا!» جانماز را پهن كردم و دو ركعت نماز شكر خواندم... .

موهاي محمدحسن را نزديم و وقتي موهايش خوب بلند شد به اندازه وزن موهايش، نقره دادم به حرم. گاهي مي‎شد سالي 2 تا 3 بار مي‎رفتيم مشهد زيارت. مشتاق‌ترين فرد خانواده هم براي مشهد رفتن محمدحسن بود كه رابطه‎اي عجيب با آقا امام‌رضا(ع) داشت.

سال 46 بود كه محمدحسن به اندازه يك روز آمد مرخصي. گفت: «آقاجان دلم براي حرم امام‌رضا(ع) داره پر مي‌كشه!» گفتم: «بابا همين امروز بليت مي‌گيرم، من و مادرت هم مي‌آييم». گفت: «آقاجان! حضورم در جبهه لازمه... ان‌شاءالله دفعه بعد كه اومدم». ايستاد و دستش را روي قلبش گذاشت و رو به حرم آقا سلام داد.

خبر دادند كه محمدحسن شهيد شده و پيكرش را همراه همرزمان شهيدش آورده‌اند معراج شهداي اهواز، اما قابل شناسايي نيست. با پري خانم رفتيم اهواز. 2روز تمام بين پيكر شهدا گشتيم. محمدحسن نبود. روز سوم ديگر پاي رفتن به داخل معراج شهدا را نداشتيم. نشستيم كنار در و حسابي گريه كرديم. در همين حال كسي روي شانه‌هايم زد و تا آمدم به‌خودم بجنبم، دستم را بوسيد. گفت: «حاج‌آقا! پيكر محمدحسن اشتباهي رفته مشهد امام‌رضا(ع)، دور ضريح آقا طواف كرده و حالا هم داره برمي‎گرده» آرام شدم و گفتم: «درست رفته...».