جواب داد: «مسافر حرم امامرضا(ع) كه جا نميمونه. رفتي حرم التماس دعا». پريخانم دل تو دلش نبود. 7سال با هم زندگي كرده بوديم. ميدانستم حتي شبها خواب چه ميبيند. حاجت دلش را هم كه خوب ميدانستم. اصلا حاجت دل خودم هم بود. به پريخانم گفتم: «پريجان! اين بار مطمئنم كه دست خالي برنميگرديم...». اشك در چشمهايش جمع شد و گفت: «خدا از دلت بشنوه... قربونت برم امام رضا...» .
براي نماز صبح رسيديم حرم. در يكي از شبستانهاي مسجد گوهرشاد نماز خوانديم و رفتيم روبهروي گنبد طلا ايستاديم. دستم را روي قلبم گذاشتم و آرام گفتم: «السلامعليك يا غريبالغربا يا عليبن موسيالرضا(ع)... آقاجانم! سلام. دورت بگردم». دودل بودم كه آنجا بگويم يا بروم كنار ضريح بايستم. اشك پري را كه ديدم زمزمه كردم: «آقاجان! 7ساله زير سايه شما زندگي ميكنيم، خدا را شكر زندگيمون بركت داره. پري هم فرشتهايه كه نصيبم شده... اما از تيكهكنايهها و زخم زبونهاي مردم به ستوه اومديم... خودتون به حق جوادتون دل ما رو روشن كنين. خونه ما هم صداي بچه ميخواد...». حين زمزمهام پدري دور حوض صحن دنبال پسرش ميدويد و نامش را صدا ميزد: «محمدحسن وايسا! بيا اينجا بابا!» يك آن دلم لرزيد سريع رو به گنبد كردم و گفتم: «آقاجان قربونتون برم... اگر پسردار بشم به نيت جدتون اسمشو ميذارم محمدحسن».
3ماه بعد از زيارت بود كه يك روز سر ظهر پري با اشك و خنده آمد در مغازه. اشكش را كه ديدم ترسيدم و با خندهاش ترسم رفت. گفت: «رضا مشتلق بده... داري پدر ميشي...» دستم را بردم بالا و بلند گفتم: «خدايا شكرت! دورت بگردم يا امام رضا!» جانماز را پهن كردم و دو ركعت نماز شكر خواندم... .
موهاي محمدحسن را نزديم و وقتي موهايش خوب بلند شد به اندازه وزن موهايش، نقره دادم به حرم. گاهي ميشد سالي 2 تا 3 بار ميرفتيم مشهد زيارت. مشتاقترين فرد خانواده هم براي مشهد رفتن محمدحسن بود كه رابطهاي عجيب با آقا امامرضا(ع) داشت.
سال 46 بود كه محمدحسن به اندازه يك روز آمد مرخصي. گفت: «آقاجان دلم براي حرم امامرضا(ع) داره پر ميكشه!» گفتم: «بابا همين امروز بليت ميگيرم، من و مادرت هم ميآييم». گفت: «آقاجان! حضورم در جبهه لازمه... انشاءالله دفعه بعد كه اومدم». ايستاد و دستش را روي قلبش گذاشت و رو به حرم آقا سلام داد.
خبر دادند كه محمدحسن شهيد شده و پيكرش را همراه همرزمان شهيدش آوردهاند معراج شهداي اهواز، اما قابل شناسايي نيست. با پري خانم رفتيم اهواز. 2روز تمام بين پيكر شهدا گشتيم. محمدحسن نبود. روز سوم ديگر پاي رفتن به داخل معراج شهدا را نداشتيم. نشستيم كنار در و حسابي گريه كرديم. در همين حال كسي روي شانههايم زد و تا آمدم بهخودم بجنبم، دستم را بوسيد. گفت: «حاجآقا! پيكر محمدحسن اشتباهي رفته مشهد امامرضا(ع)، دور ضريح آقا طواف كرده و حالا هم داره برميگرده» آرام شدم و گفتم: «درست رفته...».
تاریخ انتشار: ۲۰ مرداد ۱۳۹۵ - ۰۶:۱۳
همشهری دو - امیر اسماعیلی: وقتی رسیدیم ایستگاه راهآهن با نگرانی از مسئول کنترل بلیت پرسیدم: «آقا قطار مشهد که حرکت نکرده؟»