يكي از چيزهايي كه مدام در حكمتش مانده بودم، همين قلقلكي بودنم بود. با خودم ميگفتم: «اگر به حكمت همهچيز در دنيا ايمان داشته باشم، حكمت قلقلكي بودنم را نميفهمم». مثلا يكي از مشكلاتم وقتي است كه ميخواهم سوار هواپيما شوم. مأمور حراست موقع كنترل بدنيام خسته شده و كلي صف پشت سرم درست ميشود، از بس ميخندم و خودم را عقب ميكشم. به هر حال تا همين چند روز قبل حكمت اين قلقلكي بودن برايم محل سؤال بود تا اينكه چند روز قبل، سوار تاكسي شدم. صندلي جلو پر بود و پشت به تنهايي نشستم. چند متر كه رفتيم، زوج جواني كنار خيابان منتظر تاكسي بودند، دست تكان دادند.
آدرسي را كه قرار بود پياده شوند گفتند و من پياده شدم تا اول آنها سوار شوند. توي تاكسي، مرد به سمت من نگاه ميكرد و زن به سمت ديگر. مرد يك 2هزار توماني به راننده داد و گفت: «2نفر». زن سريع دست كرد توي كيفش و يك هزار توماني به راننده داد و گفت: «من خودم پول دارم». بعد زن و شوهر شروع كردند به جر و بحث. راننده به ناچار هزارتوماني زن را گرفت و به مرد داد. مرد هم با عصبانيت گفت: «چه بهتر» و دست كرد توي جيب شلوارش و خواست كيف پولش را دربياورد كه دستش به من خورد و از آنجا كه من قلقلكي هستم، ناگهان از جايم پريدم. بعد ترسيدم كه باز هم دست آقاي عصباني بخورد به بدنم، خودم را كنار كشيدم و خيره شدم به او. مرد با تعجب نگاهم كرد و گفت: «چته؟» در آن لحظه بهنظرم بهترين كار اعتراف بود. وقتي با خجالت گفتم: «قلقلكي هستم». راننده و مسافر جلو و زن و شوهر شروع كردند به خنديدن. مرد هم شوخياش گل كردهبود و مدام قلقلكم ميداد.
بعد از چند دقيقه، از قلقلكدادنم دست برداشته بود و دونفري ميخنديدند و خوش بودند. من هم براي نخستين بار از اينكه كسي به قلقلكي بودنم ميخندد، عصبي نبودم و ميخنديدم. پياده شدم و ميديدم كه زن و شوهر ديگر به دوجهت مخالف نگاه نميكنند. داشتند به هم نگاه ميكردند و خوش بودند.