همشهری دو - عیسی محمدی: عادت کرده‌ام؛ وقت‌هایی که غم‌ها محاصره‌ام می‌کنند، سریع یاد قم می‌افتم، یاد مشهد، یاد هرجای دیگری که بشود لب‌ها و صورت را چسباند به ضریحی و رفت توی یک حال و هوای دیگری. عادت است دیگر؛ توی آدمی شکل می‌‌گیرد.

پشت‌بند همين عادت، وقتي كه عكسي، تصويري، صوتي از امام‌رضا(ع) مي‌شنوم، سريع ياد اشك‌هايي مي‌افتم كه با خودم به آنجا برده‌ام و روي كاشي‌ها و زمين حرم ريخته‌ام؛‌ ياد غم‌ها و گرفتاري‌هايي مي‌افتم كه با خودم برده‌ام؛‌ ياد گره‌هايي كه به پنجره فولاد زده‌ام و هميشه فكر مي‌كنم كه چه شده‌اند و به كجا رسيده‌اند و چرا جوابي نگرفته‌ام و...؟

چند روز پيش هم داشتم به همين چيزها فكر مي‌كردم كه ياد نكته‌اي افتادم. شنيده‌ايد كه بعضي‌ها مي‌گويند: «موقع گرفتاري و غم ياد ديگران و ما مي‌افتد، موقع شادي يادش مي‌رود كه سري به ما بزند»، يا «غم‌هايش براي ماست، شادي‌هايش براي خودش». خيلي از رابطه‌ها هم اينجوري از دست مي‌رود. وقتي كه به اين نكته فكر كردم، اين سؤال به ذهنم رسيد كه «چرا همه‌اش موقع گرفتاري ياد امام رضا(ع) مي‌افتم؟ چرا اين بار وقتي كه شاد بودم و چهار تا موفقيت و اتفاق خوب در زندگي‌ام افتاد، مشهد نروم و اين شادي‌ها را شريك نشوم؟» البته امام رضاي ما، از اين عادت‌ها ندارد كه حتي اگر غم‌هايمان را نيز پيش‌اش ببريم، از اين حرف‌هايي كه آدم معمولي‌ها مي‌زنند تحويل‌مان بدهد.

اما پس معرفت خودمان كجا رفته است؟ چرا يك‌بار هم كه شده، با شادي‌هايمان پيش امام رضا نرويم؟ نيت كرده بودم كه اين نوشته را با اين فراز از كتاب «روي‌ماه خداوند را ببوس» مصطفي مستور شروع كنم:«هر كس روزنه‌اي است به سوي خداوند، اگر اندوهناك شود. اگر به‌شدت اندوهناك شود.» نيت كرده بودم از غم‌هاي پنهاني ولي عميق و اصيلي بگويم كه اينجور وقت‌‌ها سروكله‌شان پيدا مي‌شود، نيت‌ كرده بودم... ولي همه اين نيت‌ها بماند براي بعدها؛ اين‌بار شادي‌هايم را با تو قسمت مي‌كنم، به رسم معرفت. شما نيز چنين نمي‌‌كنيد؟ اين‌بار با شادي‌هايم سوار قطار مشهد بشويم؛ اين‌بار.