تاریخ انتشار: ۲۴ مرداد ۱۳۹۵ - ۰۸:۴۳

همشهری دو - محمود قلی‌پور: بازار شلوغ بود، ظهر پنجشنبه بود و همه کسانی که در طول هفته وقت نکرده بودند خرید کنند، ریخته بودند توی بازار و مشغول خرید بودند.

حميد فرش‌ها را يكي‌يكي از مغازه بيرون مي‌آورد و روي چرخ‌دستي‌اش مي‌گذاشت. آقانادر با صداي بلند گفت: «پسر حواست باشه، كلي قيمت اون فرشه. سالم برسون دست مشتري». حميد چيزي نگفت اما انگار تازه قيمت فرش‌ها را فهميده باشد، روي چرخ‌دستي مرتب‌ترشان كرد. آقا نادر اين بار با صداي بلندتر گفت: «حواست هست بچه يا بازم تو خيالاتي». چند كبوتر سفيد پر كشيدند وارد تيمچه فرش‌فروش‌هاي بازار شدند و رفتند توي سقف، توي لانه‌هايشان. نگاه حميد از كبوترها كنده شد و آمد به آقانادر دوخته شد و گفت: «خيالتون راحت آقا، حواسم هست». چرخ‌دستي را هل مي‌داد و به زحمت خود را از بين جمعيت جلو مي‌برد. بين حرف‌هاي مردم كه مدام سرش داد مي‌كشيدند كه چرا چرخ‌دستي را توي جمعيت به‌راه انداخته است، نگاه حميد به كبوترها بيشتر بود تا آدم‌ها. حتي وقتي ناصر، شاگرد آقاسعيد از كنارش رد شد و با صداي بلند صدايش كرد: «مخلص حميد‌خان». حميد نگاهش به آن سوراخ توي سقف بود كه كبوترهاي سفيد امامزاده از آنجا به آسمان مي‌رفتند.

به زحمت خودش را رساند به در مغازه حاج‌علي. با شاگرد حاج‌علي مشغول خالي‌كردن فرش‌ها شد. فرش‌ها را توي مغازه خالي كرد، حاج‌علي و دوستانش داشتند ناهار مي‌خوردند. تا حميد و شاگرد حاج‌علي فرش‌ها را يكي‌يكي پهن كنند روي زمين، آمدند و مشغول نگاه‌كردن شدند. حاج‌علي دستي روي شانه حميد گذاشت و گفت: «امروز هم روزه‌اي؟» حميد گفت: «آره. مي‌گم حاج‌علي راسته كه اين فرش‌ها رو مي‌خواي هديه بدي به حرم امام‌رضا(ع)؟» حاج‌علي سرش را تكان داد و گفت: «به اميد خدا». حميد با همه خجالتش گفت: «اگه خواستي كسي رو بفرستين مشهد، من مي‌رم فرش‌ها رو براتون مي‌برم، نگران نباشيد». حاج‌علي لبخندي زد و گفت: «ممنون محبتت. نه همين آقايون مي‌برن».

چرخ‌دستي خالي‌اش را هل مي‌داد بين جمعيت. كبوترهاي سفيد امامزاده از بالاي سرش پر مي‌زدند. آرام گفت: «شماها چي؟ شماها به جز اينكه هر روز پيش امامزاده مي‌ريد، پيش خود آقا هم مي‌ريد؟» رسيده و نرسيده به مغازه، آقانادر پريد دم در و گفت: «باز حواست كجاس؟ ديگه چي‌كار كردي؟ بدو برو حاج‌علي كارت داره». انگار به دلش افتاده بود كه حاج‌علي قرار است بفرستدش پابوس امام‌رضا(ع). تا مغازه حاج‌علي آنقدر سريع دويد كه كبوترها هم به گرد پايش نمي‌رسيدند.