از همسر دومش هم دو تا پسر آورد. وقتي او هم فوت كرد، 65سالش بود؛ شد توپ فوتبال كه بين اين دختر و آن پسر پاسكاري ميشود. انگار سختترين كار دنيا براي فرزندان نگهداري از اين مادر پير بود. بهترين چاره اين مخمصه، راهكار مدرني بود به نام «خانه سالمندان». مادر هم آنچنان آزرده بود كه بيخيال منت فرزندان، به تختي آهنين در سالن شماره 2آسايشگاه قناعت كرد. نه آلزايمر داشت، نه پاركينسون؛ نه پرحرف بود و نه سربار؛ اما فرزندان دنيازدهاش در اين آزمون محبت، رفوزه شدند.
و اما روي ديگر سكه: تاجر است، هربار كه كانتينرش ترخيص ميشود، سر سلامتي مادران و پدران پير آسايشگاه، گوسفندي قرباني ميكند. ديگري هنوز ناشناس است. ماه بهماه 4ميليون تومان بهحساب آسايشگاه ميريزد و صرفا با يك پيامك اطلاع ميدهد. آن يكي براي مصرف پولش قاعده ميچيند. 15ميليون تومان ميدهد و ميگويد: سالمندان خانه را ببريد مسافرت شمال. بعد از 4روز كه از اردو برميگردند، پيرزني شاديكنان ميگويد: نمرديم و دريا را هم از نزديك ديديم. آن ديگري، چندان متمول نيست كه پولهاي ميليوني بدهد. پايين شهر يك پيتزافروشي ساده و كوچك با 12 ميز و 12نفر ظرفيت دارداما هرسال 2بار خودش را به خانه سالمندان ميرساند و به همه اهالي پيتزا ميدهد.
يكي ديگر آرايشگاه دارد و ماهي يكبار ميآيد صبح تا شب، آسايشگاه را جوان ميكند و ميرود. 15نفر خانم، همقسم شدهاند، دوشنبهها عصر خودشان را به خانه سالمندان ميرسانند و مادران را استحمام ميكنند، گپي ميزنند و فرزندي ميكنند و ميروند تا دوشنبه بعدي. روحانيها خودشان را هر هفته ميرسانند و قاطي سالمندان زندگي ميكنند و روحيه ميدهند. هيئتيها مناسبت به مناسبت ميآيند و همراه سالمندان اقامه جشن و عزا ميكنند. دانشآموزان يكشنبهها ميآيند و با پيرمردان سرحال غيروابسته به تخت، فوتبال بازي ميكنند. در اين هاگير و واگير، بساط ازدواج يك پيرزن و پيرمرد سالمند فراهم ميآيد اما فرزند پيرزن بهشدت مخالفت ميكند و مانع خير ميشود. كمي آنطرفتر، پاي اتوبوس، ثانيههاي قبل از اردوي شمال، برادر يك مددجو، با اعزام برادر 60سالهاش به شمال مخالفت ميكند. پيرمرد را از اتوبوس پياده ميكنند.
يادمان باشد آزمون محبت، هميشه جاري است؛ تا كه سهم ما چه باشد!