تاریخ انتشار: ۲۵ مرداد ۱۳۹۵ - ۰۸:۰۹

همشهری دو - محمود‌ قلی‌پور: امروز که خواستم بروم خانه، یک نقشه ایران خریدم.

آيدا مي‌گويد: «نقشه براي چي خريدي؟» مي‌گويم: «تصميم خودمو گرفتم. بالاخره فهميدم چطور بايد به زندگي رنگ ‌بدم». سري به علامت پرسش تكان مي‌دهد و مي‌گويد: «ديگه چه خوابي ديدي؟» مي‌گويم: «مي‌خوام ايرانگرد بشم. چهارشنبه‌ها كه از سر كار ميام، سريع وسايل‌مون رو جمع كنيم، بريم سوار اتوبوس يا قطار بشيم و بزنيم بريم اين طرف اون طرف». آيدا مي‌گويد: «با اتوبوس؟» نقشه ايران را روي فرش پهن مي‌كنم و مي‌گويم: «آره با اتوبوس. مي‌خوام همه شهرهاي ايران رو برم بگردم. اگه بخوايم ايرانگردي كنيم بايد هزينه‌هاي سفرمون رو كاهش بديم». مي‌آيد مي‌نشيند كنارم و به نقشه نگاه مي‌كند و مي‌گويد: «از اين نقشه بزرگ‌تر پيدا نكردي؟» به نقشه نگاه مي‌كنم، تمام فرش 6متري وسط مبل‌ها را پوشانده است. مي‌خندم و از توي كيفم يك ماژيك فسفري در مي‌آورم و مي‌گويم: «اين ماژيك رو هم خريدم كه هر شهري مي‌ريم روش يه علامت بذاريم». چشم‌هايش را درشت مي‌كند و به نقشه نگاه مي‌كند و مي‌گويد: «چي مي‌گي؟ اين همه شهر». با خودم فكر مي‌كنم از يك سمت شروع كنم به سفر رفتن يا نه، برنامه‌اي نداشته باشم. اصلاً مجبورم برنامه سفرها را با اتوبوس تنظيم كنم. آيدا انگار فكرم را خوانده باشد، حرف ذهنم را ادامه مي‌دهد و مي‌گويد: «اصلا به فرض اينكه با اتوبوس بريم. رفتيم و رسيديم، نبايد جايي ساكن بشيم؟ فكر هزينه هتل رو كردي؟ اصلاً هتل هم نمي‌ريم، مي‌ريم مسافرخونه.

اما خب، مسافرخونه هم خرج داره». به نقشه نگاه مي‌كنم و فكر مي‌كنم. جم، قائنات، بخشايش، خرمدره. روي خرمدره مكث مي‌كنم و مي‌گويم: «من اينجا رفيق دارم. اگه بفهمه رفتيم شهرشون و سري بهش نزديم خيلي دلگير مي‌شه. اصلاً ما فقط براي استراحت مي‌ريم خونه دوستامون. غذا رو خودمون يه كاري مي‌كنيم. وقتي بريم خونه چند نفر و شام و ناهار نخوريم، مي‌فهمن كه ايرانگرد شديم و قرار نيست مزاحمتي براي كسي ايجاد كنيم». آيدا سري تكان مي‌دهد و مي‌گويد: «اين هم فكريه براي خودش». بعد انگشتش را مي‌گذارد روي تهران. از جاده سمنان انگشتش مي‌رود تا دامغان و بعد شاهرود. مي‌رسد به ميامي، به سبزوار كه مي‌رسد متوقف مي‌شود، مكثي مي‌كند. انگار ايستاده كه اين شهر را خوب تماشا كند. باز حركت مي‌كند. از نيشابور آرام مي‌گذرد. نيشابور را كه رد مي‌كند سرعت حركتش زياد مي‌شود. مي‌رسد به مشهد. انگشتش را از روي نقشه برمي‌دارد. به من نگاه مي‌كند و مي‌گويد: «از مشهد شروع كنيم؟» لبخند مي‌زنم و مي‌گويم: «حتماً». بعد بلند مي‌شود مي‌رود سمت آشپزخانه و مي‌گويد: «مشهد رفيقي نداري؟» به نقشه نگاه مي‌كنم و مي‌گويم: «همه تو مشهد رفيق دارن».