در اتاق يك مشاور ازدواج؛ يك دكتر روانشناس جاافتاده با موهاي گندمي و لبخندي كمرنگ. ميگفت آن زوج «بدتركيب»، تركيب خوبي براي ادامه زندگي نبودند چون بعد از 5سال فهميدهاند كه به درد هم نميخورند. فهميدهاند دو دنياي متفاوت دارند و بهتر است از هم جدا شوند و هر كسي راه خودش را پيش بگيرد. ناخودآگاه داشت كمي از اسرار آنها را لو ميداد!
جلسه مشاوره ما با بازجويي درباره اطلاعات شخصي و خانوادگي شروع شد. با سؤال از سن و درس و مشق و وضعيت مالي و حقوق ماهانه و ميزان رضايت از شغلي كه داريم. سؤالهايي يكسان از هر دوي ما كه طبعا جوابهاي متفاوتي داشت. پرسيد: چطور آشنا شديد، چرا فكر ميكنيد به درد همديگر ميخوريد و از آينده زندگيتان چه انتظاري داريد؟ گفتم: دوستي مشترك، ما را به هم معرفي كرده است و با كمي پرسوجو و جلسههاي آشنايي فهميدهام كه او همان كسي است كه ميخواستم. پرسيد: چه ميخواستي؟ سؤالي كه از وقتي ماجرا جديتر شده بود تا دلتان بخواهد به آن فكر كرده بودم. به همه چيزش؛ بهصورت و لباس و حجابي كه همسر آينده بايد داشته باشد تا آرام و عميق بودن و نزديك بودن عقيدههاي مذهبي. از نزديكي سطح مالي خانوادهها و جغرافياي زندگي تا شباهت علاقهها و تصوراتي كه از يك آينده خوب داريم.
روزهاي قبل از مشاوره تقريبا همه اينها را از هم پرسيده بوديم و تصوير نسبتا روشني از هم داشتيم؛ از اينكه الان چند درصد شبيه چيزهايي هستيم كه در سر طرف مقابل ميگذشت. هميشه واقعيت با ايدهآلها تفاوت دارد. هميشه چيزهايي هستند كه ميلنگند اما امتيازهايي هم هست كه ميتوان بقيه خواستهها را با رضايت، قرباني آنها كرد. روزهاي قبل از مشاوره انگار پايمان را گذاشته بوديم زمين و داشتيم وضعيت موجود را چك ميكرديم. طبق آن ايدهآلها و رؤياهاي قبل از آشنايي. كنار بعضي خواستهها، تيك خورد و كنار بعضيها نه.
نمره ميانگين چكليستهاي ما چيزي شد حدود 80-70درصد. براي ما نمره قابلقبول و حتي خوبي بود و رفته بوديم كه نمره ميانگين را با آقاي مشاور چك كنيم. يك دور تند براي او وضعيت زندگي مجرديمان را در سالهاي قبل توضيح داديم و او هم از تجربيات شخصي و توصيههايش براي آينده گفت؛ از اينكه خودش و همسرش هم موقع ازدواج كار ميكردهاند اما بهتر است در يك محل كار، همكار نباشيم؛ از اينكه بچههايش حالا خيلي وقت است قدكشيدهاند و مستقل شدهاند و بهتر است ما هم حداكثر 3سال پس از ازدواج بچهدار شويم كه آينده زندگي مشتركمان تضمين شود. بعد از 2جلسه 45دقيقهاي آقاي مشاور يك حكم يك كلمهاي داد؛ «خوشبينم». خيالمان راحت شد؟ بله. از قبل جوابش را حدس ميزديم اما حداقل براي خانوادههاي نگرانمان اين حكم لازم بود؛ انگار كسي نقطه پاياني گذاشته باشد روي تحليلهاي چندماهه ما؛ روي آن ايدهآلهايي كه در سر ما ميگذشت و واقعيتهايي كه روبهروي ما بود؛ جنگي كه در ازدواج، به صلح تبديل ميشود؛ به يك رضايت دو طرفه شيرين.