نگاهش كرد و گفت: «چرا اين پرنده رو كرده تو قفس؟» گفتم: «هر از گاهي پرندهشو مياره ميذاره تو راهرو، كنار اين پنجره كه هم آفتاب بهش بخوره و هم همسايهها موقع رد شدن يه كم باهاش حرف بزنن». نيامد توي خانه، رفت طبقه بالا و در خانه همسايه را زد. به آيدا گفتم: «چي كار داره ميكنه؟» آيدا گفت: «احمدآقا از من و تو عاقلتره. نگران نباش. حتما فكر كرده كه رفته در خونه همسايهمون رو زده». چند دقيقه بعد احمدآقا برگشت پايين و با لبخند گفت: «آزادش كردم از قفس». با تعجب نگاهش كردم و بعد رفتم بيرون و نگاه كردم ديدم قفس خالي از پرنده است.
احمدآقا 14ساله بود كه اسير شد. 8 سال در اسارت عراق بود و وقتي برگشته بود، ريش درآورده بود و به قول معروف مردي شده بود براي خودش. وقتي احمدآقا اسير شد، شايد من 3-2ساله بودم و وقتي آزاد شد و كوچهمان را چراغاني كردند، من 11-10 ساله. كوچهمان شلوغ بود. مادر احمدآقا از صبح تا ساعت 8-7 شب كه احمدآقا را آوردند، 10بار كوچه را آب و جارو كرده بود. به ما گفته بود اين يك روز را توي كوچه بازي نكنيم. ما هم از خوشحالي مادر احمدآقا خوشحال بوديم. حاجخانم ميگفت: «وقتي احمدم رفت شكل شما بود. اما حالا نميدونم چه شكلي شده». ما دوست داشتيم ببينيم 8سال بعد خودمان چه شكلي ميشويم.
احمدآقا روي شانههاي بچههاي محله بود و براي همه دست تكان ميداد، هر كسي كه قدش بلندتر بود، دست ميانداخت پيراهنش را ميكشيد و صورتش را ميبوسيد. سيهچرده بود، لاغر، موهايش كوتاهكوتاه بود. سمت چپ صورتش يك خط دراز زخم مانده بود. مادرش دويده بود سمتش، احمدآقا روي شانههاي بچهها بند نيامده بود، آمده بود پايين و پريده بود توي آغوش مادرش. بيشتر از نيمساعت توي بغل هم بودند. من هم خيره بودم به 22سالگيام. از آن روز احمدآقا شد الگوي 22سالگيام. رفاقت ما از همان كوچه آغاز شد. از آغوش مادر كه بيرون آمد، دستي به سرم كشيد و گفت: «تو بايد داداش آقا مجيد باشي». خنديدم. صورتم را بوسيد و بعد رفت سمت خانهشان.
حالا احمدآقا تصور 47سالگي من است. نشست روي مبل و گفت: «چرا براي آزاد كردن اون پرنده كاري نكردي؟» نگاهش كردم، سرم را پايين انداختم و چيزي نگفتم. هيچكس مثل احمدآقا و دوستانش معناي آزادي را نميدانند.