در آنجا با ناهيد، پرستار بخش دوست شدم و علي را نخستينبار، وقتي ديدم كه روي تخت بيمارستان بودم. علي برادر همسر ناهيد بود. حال خوبي نداشتم و اصلا حواسم به اين حرفها نبود اما علي بعدها ميگفت: «همانجا كه ديدمت دلم لرزيد. هنوز هم از ديدنت، دلم مثل همان روز ميلرزد». با حرفهايش چه غوغا و توفاني در دلم راه ميانداخت. طور خاصي عاشقش بودم. طوري كه فكر ميكردم تنها من در دنيا اينجوريام. بلندبالا و رشيد بود و خلبان هواپيماي جنگي.
جنگ شروع شده بود. خيليها ميگفتند: «چرا با خلبان جنگنده ازدواج ميكني؟» اين حرفها حتي تا پاي سفره عقد هم ادامه داشت. عاقد وقتي شروع به خواندن خطبه كرد يك لحظه از خودم پرسيدم: «دارم چي كار ميكنم؟ اگه علي پرواز كنه و برنگرده؟» سرم را چرخاندم و ديدم علي آرام نگاهش را به صفحه قرآن دوخته. سوره «يس» بود. دلم آرام شد و با يقين كامل و با همه عشقم، بله را گفتم.
يك بار علي امتحان داشت. هر خلباني بايد 100مورد از موارد ضروري را براي هواپيمايي كه پرواز ميكرد از بر داشته باشد. به زبان تسلط داشتم و به علي كمك ميكردم تا موارد را راحتتر حفظ كند. زماني كه امتحانش شروع شد به ساعتم نگاه كردم كه 9:22دقيقه بود. مواردي را كه با هم حفظ كرده بوديم مرور كردم. چندتايي از آنها را يادم رفته بود. وقتي علي برگشت راجع به امتحان پرسيدم. فهميدم در همان ساعت و دقيقه مواردي را كه من فراموش كرده بودم، علي هم فراموش كرده بود. به هم نگاه كرديم و همزمان با هم خوانديم: «نشود فاش كسي آنچه ميان من و توست/ تا اشارات نظر نامهرسان من و توست...»
علي قرار بود براي حج به مكه برود. حتي چمدانش را هم فرستاده بود. خبر دادند كه پرواز 10روز ديرتر انجام ميشود. ميتوانست 10روز را خانه باشد اما دلش طاقت نياورد. رفت پايگاه اصفهان و جاي يكي از همرزمهايش پرواز كرد. قبل از پرواز تماس گرفت و گفت:«ديشب خواب عجيبي ديدم». به محض اينكه خواست خوابش را تعريف كند دخترمان آزاده كه آن زمان 3ساله بود گريه كرد. بند دل علي پاره ميشد وقتي آزاده گريه ميكرد. رابطه عجيب و فراتر از پدر و دختري داشتند با هم. آزاده گوشي را از من گرفت و با علي حرف زد. بعد از صحبت پدر و دختر، علي گفت: «خواهشي بكنم؟ هيچ وقت نذار آزاده گريه كنه!»...
اذان ظهر را ميگفتند كه بدون هيچ دليلي آزاده شروع به گريهاي شديد كرد. طوري جيغ ميزد كه فكر ميكردم حشرهاي او را گزيده. چند دقيقهاي گريه كرد و در همان حال كه سعي ميكردم آرامش كنم، دلم به شور افتاد. احساس ميكردم چيزي از وجودم جدا شد! خبر كه آمد فهميدم علي در همان لحظه اذان ظهر به شهادت رسيده.
هيچ وقت خوابش را تعريف نكرد و مثل راز با خودش به آسمان برد. بهخاطر همين است كه وقتهايي كه خيلي دلم هوايش را ميكند سرم را بالا ميگيرم و يك دل سير به آسمان نگاه ميكنم.
تاریخ انتشار: ۲۷ مرداد ۱۳۹۵ - ۰۶:۵۴
همشهری دو - امیر اسماعیلی: سال ۵۸ بود که بهخاطر بیماری معده، حدود ۲۰روز در بیمارستان بستری شدم.