به آيدا ميگويم: «چقدر همهچي زود ميگذره. انگار همين ديروز بود، سوار ماشين شدم، رفتم رشت. رفتم خونه محبوبه. فكر ميكردم بچه عصر به دنيا بياد اما وقتي رسيدم و شيريني رو ديدم فهميدم خواهرزادهام به دنيا اومده. بعد به بابا گفتم نوهدار شدي، جوون. بابا و مامان اون روز جوونتر بودن. من هم جوونتر بودم. خونه محبوبه و امين طبقه چهارم بود، آسانسور نداشتند، فرقي نميكرد، اگر آسانسور هم داشتند من حاضر نبودم لذت دويدن روي پلهها رو با چيزي عوض كنم. بعد رفتيم بيمارستان مليكا رو ديديم. مليكا قشنگ بود، قشنگه هنوز. گاهي فكر ميكنم الان 3-2 سالشه. اما 12سال گذشته. يعني بيش از يكدهه». آيدا ميخندد و ميگويد: «اينكه خيلي خوبه. خواهرزادهت داره بزرگ ميشه. درسش رو ميخونه، ازدواج ميكنه و من و تو كه ديگه سن و سالي ازمون گذشته يهو ميبينيم زنگ در خونه ميخوره، در رو باز ميكنيم ميبينيم مليكا و شوهرش اومدن ديدن ما».
هر دو ميخنديم. واقعا هم همينطور است. زمان به حدي تند ميگذرد كه آدم فقط بزرگ شدن بقيه را ميبيند نه پير شدن خودش را. گاهي با خودم ميگويم به جاي افسوس و اندوه رفتن عمر، بنشينم به بزرگ شدن مليكا نگاه كنم. مليكا حالا كلاس پنجم است. مامان هم هميشه كلاس پنجم درس ميداد. وقتي از مليكا ميپرسم كلاس چندمي؟ ميگويد: «همسن عزيز شدم». بعد مادربزرگ و نوه دو نفري ميخندند. مامان حالا كه بازنشسته شده هم نميگويد معلم بودم ميگويد: «معلم كلاس پنجم بودم». اصلا مامان توي كلاس پنجم گير كرده است. انگار قرار نيست بزرگ شود. توي عوالم خودم ميگويم: «كاش مليكا هم توي كلاس پنجم گير كند». بعد خندهام ميگيرد. زماني دوست داريم بزرگ شويم و زماني دوست نداريم ديگر سنمان زياد شود. اصلا ما آدمها همينيم. ذاتمان همين است. به داشتههايمان راضي نيستيم. اين فكر كه از ذهنم ميگذرد كمي ميترسم و با خودم ميگويم: «من واقعا از داشتههايم راضي نيستم؟» بعد سعي ميكنم به داشتههايم فكر كنم. خندهام ميگيرد. چندثانيه بيشتر نميگذرد كه مطمئن ميشوم «راضي نبودن از داشتهها» يك حرف بياساس است. من آيدا را دارم و بهخاطر همين بسيار خوشبختم. پدر و مادرم را دارم و بسيار هم از اين داشتهام راضيام. پدر و مادر آيدا، برادر و خواهرهايمان و بچههايشان را دارم. مگر ميشود با اين همه داشته ناياب، ناراضي بود؟ بلند ميشوم و با ذوق ميگويم: «من از پير شدنم و بزرگ شدن مليكا خيلي هم راضيام». آيدا از ته دل ميخندد.