حمیدرضا نظری*: یا ضامن آهو، کمکم کن تا ... حسین، بیش از چهل بهار را به خود ندیده بود، اما چهره شکسته و قامت خمیده اش، سن او را بیشتر نشان می‌داد.

حسين در را باز کرد و از دفتر انتشاراتي خارج شد و نسيم خنك پاييزي، برای لحظاتی صورت نمناكش را نوازش داد. حسین، زيپ كيف دستي كوچك و مشكي رنگ خود را بست و به آرامي پا برپياده رو خیابان گذاشت. او درحالی که لبخندی بر لبش نقش بسته بود و در طراوت هواي باراني احساس سبكي و راحتي می کرد، به آرامي از دفتر نشر کتاب فاصله گرفت و دور و دورتر شد...

حسین پس از طي مسافتي، خود را در فضاي سبز پارك ديد و تابلوی بزرگ سر در نمایشگاه عکس، پاهای او را به سوی خود فراخواند و لحظاتی بعد...
جمعيت زيادي درسالن نمايشگاه جمع شده بودند. درسالن، تعدادي عكس جنگي دراندازه هاي مختلف به شكل قاب شده ديده مي شد... حسین به عكس انفجار چشم دوخت. پس از چند لحظه، نظاره گر عكس بعدي شد كه رزمندگان را درصفي طولاني بر فراز قله ها نشان مي داد. او به سراغ عكس سوم رفت، اما به محضي كه در مقابل آن قرارگرفت، ناگهان برخود لرزید و با چهره اي رنگ پريده، چند قدم عقب كشيد:" خداي من! "
درمقابل حسین ، عكسي از او در دوران جواني ديده مي شد؛ در حالی كه فردي زخمي و خون آلود را درآغوش گرفته بود و اشك مي ريخت.
حسین احساس كرد كه پاها و زانوانش توانِ اندام لرزان او را ندارند و هر لحظه ممكن است روي زمين سرنگون شود.
و اما درگوشه اي از سالن نمايشگاه، دو چشم نگران يك عكاس، اعمال و حركات حسین را زير نظر داشت. او متوجه حال غيرطبيعي تازه وارد شد و خواست به كمكش بشتابد، اما حسین چشمهايش را بست و ديوار را تكيه گاه بدنش قرارداد تا از پاي درنيايد...
یادها و خاطرات تلخ و شیرین دوران گذشته، مي خواستند به همه وجود حسين هجوم بياورند و ذهنش را به سال هاي نچندان دور بكشانند؛ سال هايي كه...

****

... شهر" قصرشيرين" و نخلستان های زیبایش، درميان دود و آتش دشمن غرق شده است. صداي شليك گلوله ها و انفجار بي امان خمپاره ها و كاتيوشاها، هر چند لحظه يك بار قسمتي از شهر را به لرزه در می آورد و سياهي و دود ناشي از انفجار، رشته کوه بلند "آق داغ" را از ديده ها پنهان كرده و دريايي از خون اهالي بي پناه شهر، رودخانه زيباي" الوند" را رنگين ساخته است. از بلندترين نقطه به خون نشسته قصرشيرين" تپه عیسی" طنین زوزه مرگ در همه كوچه هاي باریک و غمگين شهر منعكس مي شود و ضجه سوزنده و دلخراش کودکان هراسان، در نزديكي بنای آتشکده ای و باستاني"چهار قاپي" گوش فلك را كركرده است. درحوالي مسجدجامع و برسقف گنبدی آثار قديمي حوالي بازار و در نقطه به نقطه شهر سوخته، بوي دود و باروت مرگ آور، مشام اهالي را مي آزارد و فرياد سوزناك ناله طفلي درآغوش مادري به گوش مي رسد و...
حسین و محمد- فرد زخمي حاضر در عكس نمايشگاه- درگوشه اي از خرابه هاي شهر سنگر گرفته و خشاب اسلحه هايشان را عوض مي كنند. حسین به کوه آق داغ چشم مي دوزد و سربازانی که وحشیانه به سمت دامنه کوه و خانه های مردم هجوم می آورند:" مثل اين كه دست بردار نيستن و اين بار مي خوان شهررو تصرف كنن! "
محمد نشان مي دهد كه خونسرد است و هيچ نگراني ندارد:" بي خيال داش حسین؛ تا چاكرتو داري، غصه نخور! "
- تعدادشون خيلي زياده؛ مثل مور و ملخ ريختن تو شهر! بايد فورا زن و بچه هارو بفرستيم سمت سرپل ذهاب و کرمانشاه!
- کرمانشاه رو وِل كن و جلو رو بپا فرمانده جون؛ به به، عجب جلوه اي داره اون جلو ! آخ جون!
حسین، كمي فاصله مي گيرد و از پشت ديوار خرابه، به روبرو نگاه مي كند؛ از مسافت سیصد متري، چند سرباز عراقي به قصد غافلگيري آن دو، به سرعت در حال پيشروي هستند. حسین، وحشت زده فرياد مي زند: " لعنتي ها !!..."
و انگشت بر ماشه اسلحه مي فشارد و به سمت دشمن شليك مي كند:" بزنشون محمد؛ نذار بيان جلو!... بزن!... "
ناگهان صداي انفجار مهيبي، همه جا را تيره و تار می كند و لرزه بر اندام آن دو مي اندازد...
پس از چند لحظه، حسین سرش را بالا مي گيرد و در مقابل خود، محمد را مي بيند كه خون آلود روي زمين افتاده است. حسین باتمام وجود فرياد مي زند:" يا ابوالفضل!! "
محمد، در حالي كه درد مي كشد، آرام و بي صدا، لبخند مي زند...

****

حسین، بغض كرده آب دهانش را فرو داد و به سختي چشم گشود و بار ديگر به عكس نمايشگاه و دوران جواني خود خيره شد؛ احساس كرد كه درد مي خواهد تمام وجودش را احاطه كند و او را از پاي دربياورد... عكاس نمايشگاه كه از چند لحظه قبل متوجه وخامت حال حسین شده بود، خود را به او رساند و با مهرباني بازويش را گرفت:" ببخشدآقا، مثل اين كه حال تون خوب نیست! می تونم كمك تون کنم؟!"
او از آن زاويه، به خوبي مي توانست قيافه شكسته حسین را ببيند. به نظرش رسيد كه با آن چهره چندان بيگانه نيست و او را در جايي ديده است. براي چند لحظه حسین را از زير نگاه نافذ خود گذراند و به يكباره لرزشي بر وجودش چيره شد؛ ناخودآگاه دست از بازوي حسین برداشت و وحشت زده از او فاصله گرفت.
حسین به عكاس نگاه كرد و كوشيدكه چهره او را به خاطر بياورد...

****

... حسین، جواني زخمي و خون آلود را درآغوش گرفته است و اشك مي ريزد:" تو خوب مي شي محمدجون؛ من بهت قول مي دم!"
و در چند قدمی خود متوجه یک عكاس جوان مي شود: " بيا كمك كن برادر! بايد هرچه زودتر اينو از اين جا ببريم! "
صداي گلوله ها با شدت هرچه تمام تر به گوش مي رسد. عكاس دستپاچه و ترسيده، به جلو نگاه مي كند و سربازان مسلح عراقي را مي بيندكه درحال نزديك شدن هستند؛ با عجله دوربين را آماده مي كند و ازآن دو عكس مي گيرد (همان عكس نمايشگاه) حسین به او چشم مي دوزد: " حالا چه وقت عكس گرفتنه آقا؟! بيا كمك كن! "
عكاس به مسير سربازان نگاه مي كند و وحشت زده دوربين را به گردن مي اندازد و به طرف عقب گام برمي دارد:" ديگه خيلي ديرشده؛ اوناهاشن؛ عراقي ها!... عراقي ها!..."
- كجا در مي ري؟! صبركن! بيا كمك كن تا اين زخمي رو از اينجا...
- نه، من نمي تونم؛ نمي تونم؛ نمي تونم!...
حسین به عراقي ها نگاه مي كند و اسلحه خود را برمي دارد و پشت به عكاس و رو به دشمن، سنگر مي گيرد و فرياد مي زند:
" تو مي توني؛ مي توني؛ مي توني!..."

****

... حسین بر سر عكاس فرياد زد:" تو مي تونستي، مي تونستي؛ مي تونستي! "
با صداي فرياد حسین، چندتن از بازديدكنندگان نمايشگاه، با کنجکاوی به آن دو چشم دوختند. حسين يقه عكاس را گرفت و به سختي تكانش داد و در همين حين، كيف دستي كوچك و مشكي رنگ او از دستش رها شد و بر زمين افتاد. حسین خواست به صورت عكاس سيلي بزند، اما نتوانست و دستش در هوا معلق ماند. او با چهره اي بغض كرده و عصبي، دو دِل بود كه چه كاركند... پس از چند لحظه، گيج و درمانده، يقه عكاس را رها كرد و به سرعت از در نمايشگاه خارج شد. عكاس، بهت زده و هراسان، زيرلب با خود زمزمه كرد:" دست خودم نبود... نمي دونم چه طور شد؛ ترسيدم؛ ترسيدم!"
و ناگهان به طرف بيرون داد زد: " آره؛ ترسيدم!!"
و با عجله به دنبال حسین از در سالن بيرون رفت:" مي خواستم زنده بمونم؛ مثل هرآدمي ديگه؛ اين يه حق طبيعيه؛ مگه نه؟! "
عكاس برخود مي لرزيد و اشك درچشم هايش حلقه زده بود:" فكر زن و بچه ام داشت ديوونه ام مي كرد، نمي خواستم به دست دشمن بيفتم... مي فهمي چي مي گم آقا؟!"
حسین ، درجا ايستاد، رو برگرداند و نگاهش را به عكاس داد:" تو با اين حرف ها مي خواي از عذاب وجدانت خلاص بشي، اما بي فايده اس؛ نمی تونی!"
عكاس، گُنگ و سرگردان و مات، دستش را به درخت تكيه داد: " مي خواستم جونم رو نجات بدم و زندگي کنم، اما زندگي برام به شکل يه کابوس و يه راز وحشتناک دراومده و مُدام عذابم مي ده؛ سالهاست شب و روز به اين موضوع فكر مي كنم و هيچ وقت نتونستم خودم رو ببخشم. اون روز توي قصرشيرين، دست و دلم لرزيد، اما بعدش براي ثبت و شكار لحظات حساس جنگ، بارها و بارها به دل دشمن زدم و... خدايا! آخه گناه من چيه؟!..."
براي لحظاتي چند، سكوت فضاي سبزپارك را دربرگرفت. معلوم نبود كه در آن هواي نمناك و آبستن باران پاييزي و آن حالت بحران روحي، آن دو مرد به چه مي انديشند و چه چيزي در ذهن شان جريان دارد... پس از چند لحظه، عكاس سرش را بلند كرد و به حسین چشم دوخت: " تو فكر مي كني من كي هستم آقا؟!"
- واقعا مي خواي بدوني؟
-آره؛ مي خوام بدونم!
- يه پرنده بي ارزش که فقط بال زدن و پرواز خودشو مي بينه و هيچي و هيچکي براش مهم نيست؛ يه ترسو که از يه لذت بزرگ محروم شد و براي هميشه، بهترين فرصت زندگي شو از دست داد!
- تو چي؛ تو كه شجاع بودي و مي تونستي، چرا از این فرصت استفاده نکردی؟!
لرزشي برتن حسین لانه كرد:" من... من... "
- تو هم ترسيدي! تو اونو رها كردي تا جون خودتو نجات بدي؛ درست مي گم؟! "
- نه!!
- آره؛ تو هم مي خواستي زنده بموني، اما اون روز، دست و دلت لرزید و خودت رو گم كردي؛ درست مثل من! هرآدمي تو زندگي ممكنه در بعضي اوقات مغلوب ترس بشه و دست و دلش بلرزه؛ اين يه حقيقته! تو بايد اين حقيقت رو باوركني دوست من؛ باور کن!
حسین با چشم های بغض کرده از او فاصله گرفت تا از پارک خارج شود اما عکاس بلافاصله در مقابل او ایستاد و راهش را سد کرد:" تو بايد بمونی و حقيقت رو بهم بگي! من سالهاست که منتظر پاسخ یک سوال و یک حقیقتم!
- حقيقت؟!... تو دنبال چي مي گردي؟!
- يه راز؛ رازي که يه عمره زندگي و ذهنم رو درگير خودش کرده؛ رازِ مرگ يا زندگي كسي كه هنوزم اسمش رو نمي دونم و نمي شناسمش؛ مي خوام بدونم اون جوون زخمی، بين شهادت و فرار و اسارت،کدومش رو انتخاب کرد؛ من مي خوام اين حقيقت رو از زبان شما بشنوم!
حسين سرش را بلند کرد و پس از پاك كردن قطرات ريز باران از صورتش، به چشم های عکاس خیره شد: "حقيقت همونی بود كه تو سالها قبل ازش فرار كردي تا زندگي رو پيدا کني؛ زندگي اي كه امروز فكر و ذهن و خيالت رو درگیر خودش كرده!"
- اتفاقا اون موقع، فرار برام يه حقيقت بود كه توي وجودم لونه كرده بود و دست از سرم برنمي داشت؛ چيزي كه اختيارش با من و تو و ديگرون نيست، آقا!
- اينا همش بهونه اس؛ بهونه و پوشش و دليلي براي بي توجهي ها و بي مهري ها و بي وفايي ها آدم ها نسبت به...
- حرف الان من، از بي مهري و بي وفايي نيست آقاي عزيز؛ من دارم براي زندگي ناله مي کنم و دست و پا مي زنم؛ يه زندگي که فقط مال تو نيست و من و همه آدم ها، توش حق و سهمي داريم!...
حسین این بار، با بی تفاوتی نگاهش را بر گرداند و می خواست به سمت در خروجی پارک حرکت کند که عکاس دست او را گرفت و مانع رفتن او شد:" شما هنوز بعضي ازگفتني هارو نگفتي آقا!
- منظورت همون رازه که وجودت رو به هم ريخته و...
- ...که همه روزگارم رو سياه کرده و داره نابودم می کنه؛ مي خوام بهم بگي توي اون کارزار مرگ آور، بالاخره چی به سر اون جوون زخمی اومد؛ اين راز، بايد همين جا گشوده بشه؛ همين جا و همين حالا؛ بگو اون رفیقت چی شد و الان كجاست؟!
- مگه برات مهمه؟!
عکاس بغض کرده و ملتمسانه، به چشم های حسین نگاه كرد:"خيلي؛ خيلي بيش از اون كه فكرش رو بكني! مي دوني چرا؟! چون مي خوام زنده بمونم و بقیه عمرم رو در آرامش و بدون عذاب زندگي کنم؛ چون يه سوال بي جواب و يه راز پنهون، همه زندگيم رو تحت تاثيرخودش قرارداده و داره ديوونه ام مي كنه!"
باران پاييزي شدت گرفته بود و عکاس بی توجه به عابران و جمعیت خيس حاضر در پارک، با چشمهای گریان، روی نیمکت پارک نشست و سرش را در دستهایش گرفت و در خود مچاله شد:"آخه چرا بايد اين بار سنگين، برای همیشه، رو دوشم سنگيني کنه و نفسم رو بگيره؟!... چرا بايد يه راز کهنه، حيات امروزم رو تيره و تار و باقي مونده عمر و زندگيم رو نیست و نابود کنه؟! آخه چرا؟!...
و سرش را بلندكرد تا نتيجه حرف هايش را در نگاه حسین ببيند، اما هيچ كس را در مقابل خود نديد. به مسير دور نگاه كرد و حسین را ديد كه در حال خروج از در پارک است. عكاس، که دیگر نای راه رفتن و حرف زدن نداشت، از جا بلند شد و خطاب به حسین، خيلي آرام گفت:"آخه چرا دوست من؟!... چرا؟!... چرا؟!... چرا؟!...

****

... دقايقي بعد، عكاس باحالي پريشان و چهره اي افسرده، در گوشه اي از نمايشگاه بر صندلي نشسته و سرش را به ميز مقابلش تكيه داده بود. از تعداد بازديدكنندگان كاسته شده و عده اي از دور، نظاره گر حال و روز نامساعد عكاس بودند. عکاس سرش را بالا آورد و به كيف دستي مشكي رنگ روي ميز خيره شد. در حالي كه ترديد داشت، دستش را دراز كرد و به آرامي زيپ كيف را گشود و پس از بيرون آوردن يك كتاب كوچك، به جلد آن چشم دوخت:" رازِ يك انسان- خاطرات يك آزاده- نوشته: حسين شمس"
عكاس از روي صندلي بلند شد و با كنجكاوي به جستجوی بیشتر کیف پرداخت و چشمش به كارت شناسايي حسین خورد؛ كارت مخصوص آزادگان بود و درقسمت بالاي آن، عكس او با سري تراشيده، ديده مي شد:" آزاده حسين شمس - فرزند احمد- شماره اسارت..."
عكاس احساس كرد كه پاهايش سست و همه وجودش از درون تهي مي شود و سالن نمایشگاه به دور سرش می چرخد. او دیگرتوان ايستادن را نداشت؛ عرق صورتش را گرفت و شكسته و غمگين، روی صندلي ولو شد...
سكوت برسالن نمايشگاه حاكم بود. عکاس سيگاري ازجیب بيرون آورد و بر لب گذاشت و بار ديگر، به كتاب نگاه كرد... كنجكاو شده بود تا از سرنوشت آن جوان زخمي در شهر قصرشيرين و آن راز کهنه، اطلاعي پيدا كند. مي خواست بداند كه آن دو دوست رزمنده، بعد از آن مخمصه وحشتناك و گرفتار شدن درچنگال سربازان عراقي، بالاخره چكار كرده اند و دست سرنوشت، آن ها را به كدامين سوي برده است...
عكاس سيگارش را روشن كرد و با انگشتان لرزان خود، در پی یافتن موضوع مورد نظرش، صفحات كتاب را بارها و بارها ورق زد...
او درحين خواندن كتاب، احساس مي كرد كه صداي افسرده حسين را بر روي كلمات مي شنود...

****

... جوان عكاس بعد از گرفتن عكس، مي خواست ما را تنها بگذارد و دور شود، مي دانستم كه به تنهايي نمي توانم محمد را از مهلكه نجات دهم. از او خواستم كه به كمك بيايد، اما او بيش از حد ترسيده بود و نمی دانست كه تكليفش چيست؛ از مكان خطر و مرگ و خون بگريزد يا بماند و جان محمد را نجات دهد؟... يك چشمش به ما بود و با چشم ديگر، سربازان عراقي را مي پاييدكه هرلحظه نزديك و نزديك تر مي شدند... لحظاتی بعد، عصباني شدم و بر سر عكاس فرياد زدم، چون كه بالاخره تصميم اش را گرفت و پا به فرار گذاشت... خواستم مانع فرار او شوم كه محمد درحالي كه مي خواست درد خود را پنهان کند، مثل هميشه خنديد و گفت:
" غصه نخور فرمانده جون! خيالت راحت باشه؛ اون بازم ازمون عكس مي گيره؛ بذار اول خودمون رو آماده كنيم و کمی تیپ بزنیم داداشي!... "
درحالي كه بغض سنگيني گلويم را مي فشرد، به آرامي سرخونينش را شانه زدم... پس از چند لحظه، محمد زبانش را بر لب هاي خشكيده اش چرخاند و سرش را بلند كرد و به پهلو قرارگرفت تا بتواند به راحتي عكاس را ببيند؛ عكاس به پل قديمي شهر نزديك شده بود و قصد داشت از تيررس دشمن فرار كند. محمد خواست چيزي بگويد، اما برايش سخت بود. دستم را زير سر و شانه اش قرار دادم تا راحت تر باشد. او براي چند لحظه نگاه خندانش را به كوه" آق داغ " و بلندي هاي سرسبز" تپه عيسي" داد كه چون هميشه در زير نور داغ آفتاب، از غرب و شمال، شهر قصرشيرين را درآغوش گرفته بودند؛ سپس به مسير عبور عكاس چشم دوخت و آرام و به سختي خطاب به او كه هرلحظه دورتر مي شد، گفت:" حالا مي توني ازمون عكس بگيري؛ از هر زاويه اي كه دلت مي خواد؛ از همون جا؛ روي همون پل؛ همون پل زيبا؛ بگير!... بگیر!..."
درچشم هاي من و محمد، اشك جمع شده بود. عكاس وقتي به روي پل رسيد، پاهايش بی رمق شد و ايستاد، مثل اين كه صداي آرام محمد را شنيده و يا يك حس نامعلوم، قصد داشت پاهاي او را به سمت ما بكشاند... او دودل بود كه به سوی ما برگردد و یا همچنان بگریزد و از منطقه خطر فاصله بگیرد. دشمن خیلی به ما نزدیک شده بود و فرصتی برای اندیشیدن نبود... لحظاتي بعد، عکاس گام هايش را تند كرد و از روي پل گذشت و از تيررس عراقي ها دور شد... پس از چند لحظه، محمد، غمگين ورنگ پريده به من نگاه كرد و چشم هايش را بست:" تو... تو کار خوبي نكردي حسين؛ تو اونو رنجوندي... تو..."
و نفسش به شمارش افتاد و از فرط درد، دست روي قلبش گذاشت. درآن لحظات غم و دلهره، ديگر هيچ صدايي را نمي توانستم بشنوم ، گويي همه چيز رنگ مرگ به خود گرفته بود، حتي رودخانه پرخروش" الوند" از نفس افتاده بود و جلوه ای نداشت و ديگر چون هميشه، تصویری از زیبایی و شکوه را به نمایش نمی گذاشت... حالا ديگر سربازان مسلح قسمت هاي مهم شهر قصرشيرين را به تصرف خود درآورده و به چند قدمي ما رسيده بودند. صورت زيباي او را بوسيدم و گفتم:" منو ببخش محمد... من... من..."
سرم را بلندكردم و چند سرباز را ديدم كه اسلحه هايشان را به سويمان نشانه رفته بودند. ديگر رمقي براي محمد باقي نمانده بود، اما در همان حالت هنوز هم نگران و دلتنگ عکاس جوان بود. او درحالي كه به سختي نفس مي كشيد، سرش را به سمت مسير عكاس چرخاند و براي آخرين بار لبخند زد :" برو داداش، برو!.. يا ضامن آهو، كمكش!..."
تحمل ديدن آن صحنه را نداشتم، او را به سينه فشردم و فرياد زدم:" نه محمد! تو نباید بمیری؛ نباید بمیری!... محمد!... محمد!... محمد!..."

****

... عكاس، بغض كرده و با تمام وجود، برخود لرزید و فرياد زد:" محمد!! "
و كتاب و سيگارخاموش از دستش جدا شد و روي سنگفرش براق نمایشگاه افتاد...
درخلوت و سكوت سالن، عكاس، تنها صداي ضربان قلب خود را مي شنيد؛ صدايي كه انگار مي خواست سينه اش را بشکافد و از كالبدش خارج شود...
او اشك صورتش را پاك كرد و بار ديگر كتاب را به دست گرفت و به صفحات آن چشم دوخت...

****

... محمد شهيد را با دست هاي خود، درگوشه اي از شهر ويران قصرشيرين به خاك سرد سپردم...
ساعتي بعد، دشمن، من و ديگر اسرا را با دست هاي بسته و تن هاي زخمي، توسط کامیون هاي نظامی به سوي بغداد و سپس اردوگاه روماديه روانه کرد؛ و اين آغازي بود بر چند سال اسارت و عذاب سخت و غربت جانفرساي روح و جسم، در پشت ميله هاي وحشتناک... "

****

... صبح روز بعد، حسين و عكاس، در اتاق و دركنار هم نشسته بودند.
مادر پیر حسين، با چشم هاي گريان و بغض كرده، براي آن دو چاي آورد و لحظه اي بعد، به آرامي و در سكوت محض، خارج شد و به در اتاق تكيه داد.
عكاس دستش را به روي شانه حسین گذاشت و لبخند زد:" آقا حسين! بیا فردا با هم بريم قصرشيرين؟! "
- قصرشيرين؟! براي چي؟!
- براي پيداكردن محمد؛ تنها كسي كه جاي اونو مي دونه، تويي!
حسين به تابلوي اهدايي عكاس و عكس دوران جواني خود و آخرین عکس محمد در قصرشیرین نگاه كرد و گفت:" مگه تو همه كتاب رو نخوندي؟!"
- نه!
- بخونش؛ بخون تا شاید از محمد خبري بگيري!
- يعني چي؟!
- يعني... يعني...
حسين، مهرخاموشي برلب زد و پشت خميده اش را راست کرد و بغض مانده درگلويش را فرو داد...
او از روزی که از بند اسارت آزاد شده بود، درجستجوي مکان دفن و مزار محمد شهيد، بارها به قصرشيرين سفركرد، اما موفق به یافتن آن نشد؛ امروز، بر ويرانه هاي اين شهر، خانه هاي زيادي ساخته شده و اثری از جنگ و آوار درآن دیده نمی شود؛ حالا ديگر نبض زندگي به صدا درآمده وآب زلال و خروشان" الوند " به آدم هاي مهربان این ديار، نويد زندگي دو باره را داده و كوه هميشه ماندگار"آق داغ" در ديار عاشق پيشه ي شيرين و فرهاد، داستان ها و افسانه های تلخ و شيرين با خود دارد... و اما حالا ديگر از محمد خبري نيست و کسی رد و نشانی از او ندارد؛ تنها نشاني او، مرگي زيبا و عشقي محمدي و قبري پنهان، در دلِ شهر قصرشيرين است.
حسين از جا بلند شد، نمي خواست مرد عكاس شاهد اشك هايش باشد. به آرامي به طرف پنجره اتاق رفت و به منظره اي سرسبز و زيبا، در دوردست ها، چشم دوخت. او خيلي سعي كرد تا با سكوت خود، مانع فرو ريختن اشك هايش شود، اما نتوانست و بار ديگر نام محمد، گريان بر لبش جاري شد:" كجايي محمدم؛ كجايي داداش جونم؛ كجايي..."
- داداش؟!!
- مادرم شب و روز سراغ داداش محمدم رو از من مي گيره و گريه...
... صدای گريه آرام يك مادر نابينا، در پشت در اتاق، براي چندمين بار، همه وجود مرد عكاس را به لرزه درآورد: " يا ضامن آهو، كمكم كن تا تحمل كنم!... "

* داستان"رازِ يك انسان" در قالب یک فيلمنامه بلند و به نويسندگي حميدرضا نظري، درسال1387 در خانه سينما (بانك فيلمنامه ايران) به ثبت رسيده است.